نتایج جستجو برای عبارت :

دیگه نمیتونم بجنگم

من دیگه نمیتونم با همه چی بجنگم 
خسته شدم دیگه تحمل ندارم 
دیگه بدنم طاقت نداره
اگه همین جوری پیش بره فک کنم سکته رو زدم
اصلا چرا من باید اینقدر با همه بجنگم
اصلا دیگه نمیخوام
وقتی دکتر میگه قلبت یه جوریه انگار همش تو در حال ورزشی همش رو ۱۲۰ شده
من ۴ روزه از دست درد دارم میمیرم
#دوست_دارم_غرر_بزنم 
بسم الله الرحمن الرحیمبه نام خدایی که به آدم قدرت انتخاب دادقدرت داد تا انتخاب کنه میخاد برنده باشه یا بازندهمن به خاطر آینده ی پسر و دخترم میخام بجنگم تا پیروز باشممن بخاطر شاد کردن همسرم میخام بجنگم تا پیروز باشممن انتخاب میکنم برنده باشم چون خدا برنده ها را دوست دارهمن میخام پیروز باشم پس با تمام قدرت میجنگممیجنگم و برنده میشمقدرتمند میشم و موفق میشمبخاطر سربلندی بچه هامبخاطر اینده سازی بچه هام باید برنده باشممن پیروز میشم
دانلود آهنگ علی لهراسبی و محمد لطفی نفس جان
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * نفس جان * با صدای زیبای هنرمندان محبوب و مشهور , علی لهراسبی و محمد لطفی باشید.
دانلود آهنگ علی لهراسبی و محمد لطفی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Ali Lohrasbi & Mohammad Lotfi called Nafas Jan With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ علی لهراسبی و محمد لطفی نفس جان
نفس جان ای دردم و درمان تو که شیرین تری از جان من دلداده مرنجان
بسم الله الرحمن الرحیمبه نام خدایی که به آدم قدرت انتخاب دادقدرت داد تا انتخاب کنه میخاد برنده باشه یا بازندهمن به خاطر آینده ی پسر و دخترم میخام بجنگم تا پیروز باشممن بخاطر شاد کردن همسرم میخام بجنگم تا پیروز باشممن انتخاب میکنم برنده باشم چون خدا برنده ها را دوست دارهمن میخام پیروز باشم پس با تمام قدرت میجنگممیجنگم و برنده میشمقدرتمند میشم و موفق میشمبخاطر سربلندی بچه هامبخاطر اینده سازی بچه هام باید برنده باشممن پیروز میشم
بیست وهشت سال در یک خانواده شلوغ ،بدون محبت پدر و مادر رشد کردم، جنگیدم و بزرگ شدم . بزرگ شدم ، مستقل شدم و ازدواج کردم.
و الان ده سال بدون عشق، بدون محبت و بدون دلبستگی دارم ادامه میدم. چون نمیخوام به گذشته برگردم. چون ، انگار ، هنوز ، باید به جنگیدن ادامه بدم .دوباره باید بجنگم .
شاید هم من قابلیت دریافت محبت و عشق را نداشته باشم.شاید اینقدر در دوران کودکی و نوجوانی و جوانی سنسورهای عاطفی من کم کار بوده اند که دیگر بلد نیستم محبت کنم و محبت دریا
عاشق می‌گوید وقتی همه کس منم، با که بجنگم؟ وقتی من همه‌ام، با که در خود بجنگم؟ همه در من به جنگ‌اند و همه در من به آشتی. تاریکی آنگاه است که چهره می‌پوشانم و نور آنگاه که حجاب می‌گشایم.
سفره‌ی ستارگان تنم تا بی‌انتها گسترده.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی:‌ [Sigur Rós - Valtari [Full Album Stream
سلاااام
چطورین؟ 
امروز هفدهم خرداده یعنی شش روز بیشتر از فرجه ها نمونده و من تقریبا هیییچی نخوندم توی این دو سه هفته 
این ترم باید شاخ غول بشکنم و ریاضی ۲ رو امتحان بدم و در حد یه نخود امیدی به پاس شدنش ندارم! خنگ نیستم ولی همه رو گذاشتم شب امتحان و الان دور از جونتون عین خر تو گِل گیر کردم یه استاد محترمی هم داریم که بزرگوار در حد درود به بازماندگان و رفتگانش سوالاتو میپیچوووونه و عددهایی هم که میده اصلا رُند در نمیاد ولی اشکتون در میاد
و الب
بسم الله
میدونی. یه نقطه ی تاریک توی مغزم و زندگی هست. یه نقطه ی درد. یه نقطه که نمی تونم توی وجودم حلش کنم. و هر چند وقت یه بار مجبورم باهاش مواجه بشم... مجبورم... و این درد مواجه همیشه با من همراهه... انقدر که مثلا مجبور بشم برم اینستاگرامی که اذیتم می کنه رو چک کنم.... ازش اسکرین شات بگیرم و به خاطر بسپرمش.... و بجنگم... با سیاهی اش توی وجودم بجنگم...
چقدر دلم میخواست روبروت میشستم و دستت رو میگرفتم و گاهی از خودم برات می گفتم.... گاهی... قیافه من شبیه ادم
مگه میشه 6 سال هروز یه کاری را انجام بدی بعدم یادت بره؟
بله میشه بعد 6 سال صبح وقتی از خواب پاشدم نتونستم پین کد گوشیما وارد کنم وسوخت تا الانم یادم نیمده چه عددی بود!!
خوبه هر زمانی میام با ترسم بجنگم ومخفیش کنم یه اتفاق تازه ای می افته که بیشتر می ترسم
امشب یه تصمیمی گرفتم ... که جدیه
خودم میدونم تصمیمایی ک اینجوری و اینموقع میگیرم و بار ها و بارها درموردش فکر میکنم الکی نیست کاملا جدیه و من روش مصمم هستم
راهیو انتخاب کردم ک میخوام پاش وایستم ...
تصمیم گرفتم این یک ماه رو عالی بخونم جوری ک وقتی شب خواستم بخوابم ب خودم بگم خسته نباشید امروز فوق و العاده بودی ...
کلاسای نکته و تست شرکت کردم ک همه دبیراش درجه یک هستن و میمونه تلاش من ... میخوام عالی تلاش کنم این یک ماه رو ...
میخوام ب خودم اعتماد کنم ...
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
من خیلی خیلی کم فیلم خارجی میبینم... ولی هنوزم عاشق قصه های عاشقانه رمانتیکم...هر چقدرم با خودم و احساسم بجنگم...هر چقدرم تلاش کنم قوی باشم ولی شاید احمقانه شایدم خیلی عادی منم مثل خیلی دخترای دیگه عاشق ماجراهای رمانتیکمدریافت
با تمام این کرختی خوشحالم که هنوز میتونم صبح زود بیدار شم و کار کنم. جز این هیچ چیز مهم نیست. 
امروز ۱۶ ساعت وقت دارم وی بسیار هپی برای زمان از دست نرفته. 
تمام دیشب قبل از خواب به رویاهام فکر میکردم به این که چقدر دلم میخواد کاری کنم تا اتفاق بیفتن. میدونم بدون تلاش خودم هیچ کدوم عملی نمیشن. ولی فکر میکردم چقدر دلم میخواد که انجامش بدم و از رویا بودن درش بیارم. من مطمئنم که میتونم . این بقیه نیستن که اینو تشخیص بدن خود آدمهان. من خودخواهم توی ای
"دوست داشتنِ " تو از جانبِ من  فقط و فقط مربوط به خودم است .به کسی دیگر ربط ندارد .با عرض معذرت از رویِ مهربانت ،حتی به خودِ تو نیز ربط ندارد.میتوانی هر کاری بخواهی بکنی با "دوست داشتنِ" من ،میتوانی بی تعهد باشی به آن ،میتوانی بپذیرش و شاد شوی،میتوانی نشنوی و از آن بگذری.هرکاری بخواهی میتوانی انجام دهی در موردِ خودت ،ولی نمی توانی مرا از این اوج ،از این "دوست داشتن "پایین بکشی.نمی توانی درگیرِ لجنزارِ حسد و وابستگی ام کنی .آنقدر آزادت میگذارم که
این اسم و انتخاب کردم و فک کنم بار ها و بارها هم این اسم و انتخاب خواهم کرد«ماهی سیاه کوچولو» 
میخواستم مث اون باشم بجنگم، قوی باشم ، آرزو داشته باشم، شجاع باشم و به تلاشم ادامه بدم.
میخواستم از برگه بیام بیرون برم تا به اقیانوس برسم. 
ماهی سیاه کوچولو بهم بگو چرا شبیه تو نشدم؟ منم یه ماهی ام اما یه ماهی بیرون از آب داره ذره ذره جون میده
ماهی جون کاش بیای نجاتم بدی دستمو بگیری ببریم تا رودخونه تا دریا تا اقیانوس...
قرار بود دیگه نجنگم. هم سپر هم خنجرم رو گذاشته بودم زمین. قرار بود اون آدمی باشم که جنگ‌هاش رو کرده. ترس‌هاش رو قورت داده. بلده لبخند بزنه. بلده وجود خودش رو انکار نکنه. برم سراغ اون تیکه‌های وجودم که این‌ور و اون‌ور جا گذاشتم، تمام‌قد وایسم بگم یادته؟ ولی انگار نقاب روی صورتم دیگه آهنی شده، کنده نمی‌شه. حتی وقتی نمی‌خوام بجنگم، جلوی لبخندم رو می‌گیره. 
اگه قرار به انتخاب بود
من اونی بودم که همیشه مواظب خودشه
اونی که همه جا برندس
اونی که پولش از پارو بالا میره و حساب و کتاب جیبیش کمه
اونی که شغل خوب و درآمد عالی و کار بی دردسر داره
اونی که از همه خوشگل تر و ناناز تره
اونی که انتخاباش درستن و غلط نداشته تا حالا جایی بوده که باید میبوده
اونی که آرزوهاش برآوردس و شانس یاره هر روزشه
خلاصه اونی بودم که هر روز تو رویامه...
الان فاصله دارم با این آدم اما میدونم واسه رسیدن بهش باید بجنگم اونقدری که هر ش
همیشه یک نفر  باید باشد که  وقتی از زمین و زمان شاکی شدم بشود وکیل و حق را به من بدهد...حال میخواهد  حقوق خوانده باشد یا نه...حال  میخواهد حق با من باشد یا نه....اصلا مهم نیست!!!!
فقط یک نفر باشد  که ترجیح مکررش ،اولویت اکیدش  به همه دنیا فقط من  باشد.
یک نفر  که  وقتی در غربت دنیا گم شدم...وقتی بغض و حجم عظیم درک و اتفاقات اطرافم سخت بود واسم....بایک ..."دیوانه غصه  چرا میخوری من هستم"  گفتن  ، ویران کند  همه ی دلتنگی ها ،درد ها، بغض ها را !
باید  یک نفر
توی آزمونم برعکسِ چند تا آزمون که پشتِ هم افت داشتم پیشرفت کردم‌. کم کم دارم میرم روی مود درس خوندن و این عالیه. خیلی خویه موقعیت اینو دارم تا قبل از اینکه خیلی دیر بشه برای رویاهام بجنگم.
با آدمای جدیدی آشنا شدم که اونا هم مثل خودم سختی های خودشونو دارن و از این نظر که هممون کنکور داریم یه جورایی مثل همیم. از تجربه ی دوستی های قبلم استفاده میکنم و اشتباهاتی که درمورد آدمای قبلی داشتم رو تکرار نمیکنم.
تازه به این نتیجه رسیدم همیشه همه چیز نبای
هیجده!
عدد خفن و محترمی برام محسوب میشد رسیدن به سن قانونی و آدم حساب شدن
17 شهریور 98
موقعی که سنم از انگشتای دو دست تجاوز نمی کرد جشن تولد رویایی برای هیجده سالگیم در نظر گرفته بودم. مثلا بابا یه پراید (اونموقع حکم لامبورگینی داشت لامصب) بندازه زیر پام...حساب کتاب همه چی بود الا محرم و شب تاسوعا
همین بابایی که قرار بود پراید بندازه زیر پام گفت جشن و کادو رو میزاریم 31 شهریور هر چهارتاتون با هم جشن بگیرین (من و داداشم) + (داداش و داداش) دوقلوییم خب
دوست داشتن تو دنیا رو جای امن تری میکرد. دوست داشتم چون مثل همیشه خودخواه بودم. دوست داشتن تو رو دنیا رو جای امن تری می‌کرد. باعث میشد نترسم. دوست داشتن تو گرمم می‌کرد. باعث میشد حس نکنم تنهام. حس نکنم پناهی ندارم. که نصفه شب یارو چرت و پرت می‌گفت و به تو پناه آورده بودم. پناهم دادی و بم گفتی نترسم، که هیچ تقصیری ندارم و طرف لاشیه. دوست داشتن تو دلمو گرم می‌کرد. خودخواه بودم، میخواستم دوسم داشته باشی که دووم بیارم. که آدمی رو داشته باشم که براش
واقعا نمی‌دونم برای چی باید بجنگم(!) و برای چی نه... نمی‌دونم چی ارزشش رو داره...
حالا جنگ نگم بهتره شاید... تلاش. بعد این جوریه که نگاه می‌کنی واسه یه چیزایی باید تلاش کنی که آلردی یه عالمه آدم دارنش بدون هیچ تلاشی. نمی‌دونم... ناعادلانه؟... حالا خیلی کاری ندارم به عادلانه بودن یا نبودنش ولی ناامید می‌کنه آدم رو... و خب این جوریه که مثلا از دید اونا بیای نگاه کنی مشکلت رو بدیهی و مسخره‌ست و حس خوبی نمی‌ده این...
نمی‌دونم این تلاشه مرز داره یا نه؟
چرا نمیتونم طوری زندگی کنم که دلم میخواد؟ پاسخ خودم به این سوالم اینه که من تنها زندگی نمیکنم و از زندگی اطرافیانم اثر میگیرم و اطرافیانم هم متقابلا از زندگی من اثر میگیرن. چیزهایی که برای من مهم نیست، برای خانواده‌ام دغدغه است و چیزهایی که برای من مهمه برای اونها مهم نیست! خیلی جاها در برابر تفاوتها مقاومت کردم و اونچه که خودم میخواستم شد، اما این‌روزها فقط به این فکر میکنم که خسته‌تر از اونیم که بتونم بازم بجنگم. از تسلیم شدن متنفرم اما
بالاخره یک گوشه دنج پیدا میکنم ...
اینجا نه آنتن دارم و نه بسته های اینترنتی کارآمد است....
نشسته ام یک گوشه از رواقی که نوشته بود ویژه تشرف خواهران...
دفعه قبل که آمده بودم پر از اضطراب بودم ، نماز را خواندم و برای آرامش روح پریشانم دعا کردم....
شاید کمتر از پنج ساعت گذشته بود که با ویبره گوشی به خودم امدم،گفت نامه را خوانده اند،نمیدانم چطور خودم را به خانه رساندم...
برنامه هایم بهم ریخته بود ،هنوز آماده نبودم،هنوز مردد بودم،هنوز هم زمان می خواستم
بیست دقیقه روز یکشنبه  نهم تیر 98 ...
قبل هرچی..حرف اول ..حرف اخر....دوست دارم تا ابد
فردا میرم واسه زندگیمون ....تار موهات کنار کنار کنارکنار منه ..مث تموم تو... میرم واسه ساختن زندگیمون...میرم با همه وجودم  بجنگم واسه شنیدن صدای تند خوش قلبت....واسه داشتنت...با تموم دلخوشی تو...ب امید تو...ب هوای تو...به هوای تو که همه داروندارمی....واسه شنیدن " آخیش" گفتنت
فردا کنارمی ...باهم میریم واسه زندگیمون با دل تنگ تنگ اما خوش خوش خوش...
دنیام
میبوسمت...ببوس منو
منو راه
اینجا دختری است که حتی توی کوچه پس کوچه های ذهنش به تو که می رسد دلش گرم می شود...انگار به یک تکیه گاه امن رسیده باشد...یک پناه گاه امن و محکم....ممنون....ممنون...برای تمام روزهایی که آغوشت شد حائل بین من و درد....من و سختی....من و تلخی....نگذاشتی اب توی دل م تکان بخورد....وقت هایی که تلخ بودم و از زمین و زمان طلبکار تو بودی که با سنگ صبور بودن ت،با آرامش ت آرامم کردی....برای وقت هایی که دنیای م به آخر رسید...تو بودی که من را برداشتی و گذاشتی وسط گود و گفتی ادام
مادر کمپلکس یعنی امنیت خواهی از نوع منفی ، بقا و رضایت من بواسطه ی حضور دیگران ،
حس_توقعی که دیگران باید حواسشون به من باشه ،
دیگران باید بهم کمک کنن و برای منافع من با من همراه باشن
یعنی :
دوست نداری توی زحمت بیوفتی
دوست نداری یه روز بهت سخت بگذره
بیشتر از اینکه از سختی ها دلخور باشی از آدمها دلخوری و چه بسا کینه بدل میگیری
میگی :
هر روز باید جوری باشه که من میخوام و میپسندم
چرا امروز کمتر بخوابم؟
چرا امروز بیشتر و بهتر کار کنم؟
بجای عمل_تلاش ،
همیشه دوست داشتم واسه چیز هایی که دوست دارم بجنگم. همین طور واسه کسایی که دوست دارم. خیلی جنگیدم... ولی... انگار داشتم با خودم می جنگیدم. چرا خودم رو دوست نداشتم؟ چرا برای خودم نجنگیدم؟ چرا به جای این که بخوام به خاطر اونا با خودم مبارزه کنم به خاطر خودم با اونا مبارزه نکردم؟ چرا خودم رو بیشتر از کسی دوست نداشتم که رهام کرد؟ چرا بیشتر به فکر خودم نبودم؟ اگر من که خود منم به فکر دل بیچاره ام نباشم و به فکر سلامت روحیم نباشم چطور انتظار دارم کسی دیگ
بعضی تغییرات هرچند کوچک میتونه ادم رو خیلی تغییر بده مثل لبخند اگار انسان را زیر رو میکند وقتی لبخند میزنی جوان میشوی حالت خوب میشی مشکلات با تمام عظمتشان مات میشوند و به گوشه ای می روند‌‌.
نقطه ای از زندگی رو تجربه میکنم که چیزی رو عمیقا میخوام که برای بدست اوردنش من نمیتونم تلاشی بکنم و این بدترین جنبه قضیه است من یادگرفتم برای داشته هام بجنگم بعضی چیزها با تلاش و جنگ بدست نمیان.
همین خواستن باعث انفعالم شده میدونم چی میخوام ولی چاره ای ن
میخوام یه دختر قوی باشم. یه دختر قوی که به مشکلات و درگیریهاش ـ هرچیزی که هست ـ اجازه نمیده تا حالشو بد کنن یا سنگی جلوی پاش بشن. میخوام یه دختر پرکار و شاد باشم! دختری که هیچ چیز نمیتونه مانع کار کردنش بشه و با تلاشش آرزوهاشو برآورده میکنه. میخوام دختری باشم این چنینی. که عزیزانش لذت ببرن از بودنش و زندگی کردنش. میخوام اونهارو هم خوشحال کنم. میخوام با هر سختی ای که هست ـ هرچیز ـ از زندگیم لذت ببرم و کار کنم و بجنگم و به ناراحتی هام اجازه ندم تا
اولین پست وبلاگه و آدم دوست نداره چیزهای بد بگه ،اما خب قضیه اینه که من اونجور که باد در غبغب می انداختم که خب دارم معماری میخونم و با رتبه 9 دانشگاه شریعتی قبول شدم احساس نمیکنم در مسیر درست قرار گرفتم!و بین دوراهی اینکه این ترم کرونایی رو حذف کنم یا خرامان خرامان جلو برم و فقط پاسش کنم گیر کردم.هیچ کس برای زندگی و کارش یه همچین رزومه ای نمیخواد اما چه بخوام چه نخوام ،باید قبول کنم که اینطور پیش رفته و تاحالا چیزی برای افتخار کردن بهش ندارم.ا
صبح پاشدم دیدم 1 گیگ اینترنت رایگان بهم هدیه دادن برای اینکه از قبض کاغذی برای صورتحسابم استفاده نمیکنم :))بعدشم پاشدم وبلاگ رو از همه حس و حال و حرف منفی پاک کردم هرچی که حرفای خودم نبود و فقط سر خالی شدن حرصم نوشته بودم و خب خیلی حس سبکی و خوبی بهم داد و بعدش به این فکر کردم چرا باید حرص بخورم من بعد دانشگاه 2 ماه استراحت کردم و کارای مفیدی هم اون وسط مسطا انجام دادم پس چرا باید ناراحت باشم؟ فقط چون بقیه میخوان بهم حس بد بدن اونم از سر حسودی؟ پس
صبح پاشدم دیدم 1 گیگ اینترنت رایگان بهم هدیه دادن برای اینکه از قبض کاغذی برای صورتحسابم استفاده نمیکنم :))بعدشم پاشدم وبلاگ رو از همه حس و حال و حرف منفی پاک کردم هرچی که حرفای خودم نبود و فقط سر خالی شدن حرصم نوشته بودم و خب خیلی حس سبکی و خوبی بهم داد و بعدش به این فکر کردم چرا باید حرص بخورم من بعد دانشگاه 2 ماه استراحت کردم و کارای مفیدی هم اون وسط مسطا انجام دادم پس چرا باید ناراحت باشم؟ فقط چون بقیه میخوان بهم حس بد بدن اونم از سر حسودی؟ پس
هیچ دردی من فکر نمیکنم بالاتر از این باشه که یکی از بزرگترین و دلاورترین مرد دنیارو از دست داده باشی. ترامپ جنایتکار و مذور و کثیف تر از هر کسی نتونست با این ابر مرد رو دررو 
بجنگه،البته که هزاربار جنگید و هیچ وقت پیروز نشد. گفت ابروم رفت تا ابد هم بجنگم همینه. تنها چیزی که به سرش زد این بود که با موشک و پهباد بزنش که این خنجر از پشت هم
اسمشو نمیشه گذاشت...... من نمیدونم کسی که میخونه بگه باید به این نامرد ناشی کار ناخرد چی گفت...
که خدای تو. که اصلا
جَبر نمیسه تسلیم جبر نشد شاید 
من خواستم بجنگم و شکست رو نپذیرم 
من خواستم خاکستر رو شعله ور کنم 
زورم نمیرسه
خواستم 
نشد 
مدت هاست کسی نگفته موهات قشنگه
چشت قشنگه 
تو بهترینی 
یا دوست دارم 
مدت هاست 
دلم برای هیچ کدوم تنگ نشد 
با اینکه اونقدر خالی بوده خزانم که سال ها خواب از پله بالا اومدنش 
قایم شدنم پشت اون در با شیشه ی رنگی رو ببینم 
اونجا که بعد اینکه میرفت میشستم رو پله و به درخت انبه نگاه میکردم و میگفتم خوشبختم.
چقدر دلم دیگه هیچی ن
فکر می‌کنم سبک زندگیِ آرامی که بی‌نهایت شاد نگهم می‌دارد و شعارش این است که :«وظیفه‌ی تو نیست که دنیا را تغییر بدهی و فقط سعی کن زندگی کنی و خوب زندگی کنی و آدم بهتری باشی» را پیش ببرم و بی‌غم و اندوه زندگی کنم و تا ابدیت بنشینم پای کتاب‌ها و فیلم‌ها و سریال‌ها و شربت‌هایم. یا برخیزم و یک کاری کنم و بارها شکست بخورم و تنم زخم شود و کلی خستگی و بیچارگی به جان بخرم «چون من با هدفی به این جهان آمده‌ام و باید تا آخرین ذره‌ی جانم برای آن آرمان ب
کلی فیلم از جنایات داعش داشتند. یه وقتایی که یک گوشه هایی از آنها را به من نشان می دادند، می گفتم واقعاً نمی ترسید که اسیر این وحشی های تکفیری بشوید؟ با صلابت نگاهم می کردند و می گفتند: « نه فاطمه! من نمی ترسم، اتفاقاً دوست دارم تن به تن بجنگم، می خواهم یک کاری برای مظلومان انجام دهم، ما باید انتقام مردم مظلوم و شهدا را از این وحشی ها بگیریم.»
به روایت همسربزرگوارشهید شهید هادی شجاع
سالروزولادت 
اینترنت قطع شده ! منم داشتم توی وبلاگ های به روز شده میگشتم و پستاشونو میخوندم
رسیدم به یه وبلاگی ک نویسندش یه کنکوری بود ، افکارش و نوشته هاش شبیه دوران کنکور خودم بود امید و شوق به اینده و تصمیم برای شروع اما واهی و بدون عمل ! سرشار از انگیزه و شوق و رویا پردازی اما بازهم تبلی بر اون غلبه میکنه و خود واقعیشو نشون نمیده
وای ک چقدر این کنکور بی رحم هستش و در بدترین برهه سنی رخ میدهه
مشکل اینجاست ک این شروعه طوفانی رخ نمیده و هربار با شکست مواجه
میخاستم عاخرین دقایق ۱۸ سالگیم رو بشینم ویچر ببینم. اما تصمیم گرفتم اهنگ‌های سبک ایندی و ملایم گوش کنم و اینجا بنویسم تا ۱۹ ساله بشم.
تازه از حمام اومدم و موهام نم داره، روی تختم دراز کشیدم و فکر میکنم و مینویسم. سال سختی بود واقعن. کی فکرشو میکرد منی ک عاشق هنر بودم و اصلن رفتن ب ی شهر کوچیک توی برنامه ام نبود الان دانشجوی اتاق عمل باشم و کاشان درس بخونم؟ پارسال این موقع حتی بهش فکر هم نمیکردم...
۱۸ سالگی عجیب بود. با رویاهام فاصله داشت. یادمه
رها کرده ام زندگی را،شاید برایش بجنگم،اما اگر از خدا بپرسی می گوید:خودش را سپرده به موج سرنوشت...راست هم می گوید،با تمام وجودم منتظر سرنوشتم هستم،زندگی را زندگی می کنم و لبخند می زنم،حتی اگر فروشنده سر کوچه هم به ازای هر لبخندم بگوید:اخه نمیفهمم چی خنده داره تو این دنیا! باز هم لبخند می زنم و می گویم:حتی اگه نباشه،بزا من بشم یه دلیل:) باورتان نمی شود اگر بگویم خندید:) آزاد شدن از اسارتی که تمام فکر و خیالت را در بر گرفته بود خیلی زیباست،لذت دارد
عزیزم؛ جهان روزبه‌روز به ما تنگ‌تر می‌شود. ما در مقطعی از تاریخ به تنگنای مغزهای کوچکِ عده‌ای احمق گرفتار آمده‌ایم و آن‌ها غرقِ لذت از غصبِ ما، غصبِ خودِ ما، خونِ زندگی‌هایمان را می‌مکند. عزیزم؛ مجالِ بیشترنوشتن نیست. تا چند دقیقه پیش با تو صحبت می‌کردم و تلاشِ زیادی می‌خواست متوقف کردنِ اشک‌هایم، باز نمی‌خواهم بنویسم و پای هر کلمه‌ام اشکی روانه کنم. وقت خواب است. اما خلاصه اینکه، جهان را روزبه‌روز به ما تنگ‌تر می‌کنند، دنیا را ق
هو
 
دلم برای یاغی بودن‌های بیست سالگی تنگ شده، برای آن روزهایی که بی هیج حد و مرزی می‌نوشتم. از همه چیز. دلم برای همه چیز تنگ شده. برای سرخوشی‌های دخترانه ام، برای زیرآبی رفتن‌ها و پشیمان شده‌های بعدش. برای آنکه دل توی دلم نبود آخر داستان چه می‌شود. برای گریه های عصر دوشنبه روی فرش پذیرایی. برای اعتراف کردن به عشق... کاش زمان به عقب برمی‌گشت و یک‌ بار دیگر آن تلاطم‌ها را از سر می‌گذراندم.  دلم برای شیطنت‌هایم تنگ شده... دوست دارم دیگر هیچ
به آسمان نگاه میکردم و میخواستم به تو فکر کنم اما حوصله‌ات را نداشتم. سعی کردم تصور کنم یک روز کنار من زیر همین آسمان دراز میکشی و من به تو در مورد ستاره‌ها توضیح میدهم اما حوصله نداشتم. فردا امتحان کوانتوم دارم. بلند شدم و آمدم خانه. چهار ساعت بعد، وسط نوت‌های کوانتومی که سعی دارد هایدروجن ِزیبا را برایم به هایدروجن لجن بدل کند به یاد تو افتاده‌ام. میخواهم ببینمت. همین الان میخواهم ببینمت. میخواهم حرف بزنیم. مامان که آمد در اتاق سیتا گریه
بیست و هفت تمام شد. بدون اینکه حسش کنم، بدون اینکه زندگیش کنم، تمام شد.
سال سختی بود و تمام شد. حقیقتش نمیدانم آمده‌ام اینجا چه چیزی را ثبت کنم، اما به خودم قول داده‌ام که حداقل تا زمانی که به مرتب نوشتن عادت کنم، هر شب خودم را به نوشتن مجبور کنم: حتی اگر حرفی برای گفتن نداشته باشم.
دیشب نوشتم که
 احساس می‌کنم در ابتدای یک مسیر روشن هستم
آمده‌ام بگویم که این جمله را اکنون قبول ندارم. دیشب دلم می‌خواست خوش‌بین باشم و به همین دلیل این جمله را
یکسال پیش یه قراردادی با یکی بستیم 
الان بعد یکسال هنوز دنبال پولمون میدوییم... حالا بعد یکسال طرف دبه دراورده و نمیخواد پرداخت کنه! 
امروز با رئیس صحبت کردم و گفتم جریان این شده و من اعصاب ندارم واقعا با این آدم بجنگم چیکار کنم؟ 
از طرفی میگم برم شکایت کنم از طرفی میگم ولش کن دیگه این که یه زندگی حسابی نداره حالا یه شکایت هم بیاد روش! 
رییس خیلی اروم توضیح داد دو تا کار میتونی انجام بدی:
کلا پرونده شو ببندی و بسپری دست خدای خودش و اعصابتو بیش ا
دو پسر در تالار مبارزات،روبه روی هم ایستاده بودند. البته که اسم انجا "تالار مبارزازت"نبود،اسمش "اتاق تفریح و تمرین برای دانش اموزان سال دومی" بود،ولی به مرور فراموش شد.
جو،پسر سال چهارمی و پایه همه چیز،دستانش را در هوا برد و گفت:
_با شماره یک شروع کنید! سه...دو...یک...
سالن،از جرقه ها و پرتو های نور طلسم ها روشن شد. هردو پسر همزمان جاخالی میدادند،طلسم میفرستادند و طلسم هارا دفع میکردند.
پسری که در چپ سالن استاده بود،شروع به کری خواندن کرد:
_فقط هم
راستش را بخواهید فرار می‌کنم. از خودم فرار می‌کنم. از نوشتن فرار می‌کنم. از روبرو شدن با دیگران فرار می‌کنم. از انجام دادن کارهایم فرار می‌کنم. پشت گوش می‌اندازم‌شان. اعصابم خط خطی شده. حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. دلم اتاقم را می‌خواهد. دلم سکوت مطلق می‌خواهد. دلم تنها ماندن برای ساعت‌های طولانی می‌خواهد. همان‌طور که قبل از این هر روز تجربه‌اش می‌کردم. نمی‌دانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمی‌دانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا
دست هام را می گیرد و می گوید: این کارها برای دست های تو بزرگند تو باید بروی توی اتاق روشنت میان گٌل بارانِ پنجره و رنگ زیبای خیال هات، به خودت فکر کنی به ناخن هات که رنگ لاکش پریده و به موهات که پناهگاه دست های منند، به دست هات که زٌمختیِ دست های مرا توی خودشان گم مکنند...بانوجان به خودت فکر کن چون تو زینت منی مثل گٌل برای ساقه اش!
نخودی می خندم و از توی گِل های باغچه میایم بیرون، دمپایی آبی ام را گِل برداشته و تا روی انگشت هایم آمده...
چین دامنم را
دیشب یه مقاله میخوندم، از یه نویسنده‌ای که مروج علمه و توی این مقاله در مورد این صحبت می‌کرد که چطور حقایق علمی رو برای کسایی که مشتاق علم نیستند توضیح بدیم. 
میگه تحقیقات نشون دادن آدما تمایل دارن با کسانی معاشرت کنن که مثل خودشون فکر میکنن و کسانی رو تایید میکنن و بهشون اعتماد میکنن که تفکرشون هم‌راستای خودشون باشه. حالا یکی از این تحقیقا ( که روی تفکر عموم در مورد گرمایش جهانی بوده) ، آدما رو به شیش دسته تقسیم میکنه در مواجهه با علم : 
۱. ط
از کسی که در‌ دوران دانشجویی اش میخواست یا لااقل تصورش این بود که میخواهد جهان را تا آنجا که توان دارد جای بهتری کند رسیده ام به کسی که تمام هم و غمش یک چهل متری به اسم خانه و یک لگن به نام ماشین است و بد ماجرا اینجاست که به همین تفاله ی دنیا هم نمیرسد! تف به این دنیا که همین مردارش را هم از ما دریغ کرده که در جستجوی حداقل های معاش در‌ قعر هرم نیازهای مازلو بلولیم . 
دلم میخواهد از این کشور بروم . حتی دیگر نمیخواهم طبیب باشم و اینجا بمانم. چرا که ف
 
رفته‌ بودم بانک ، ایستاده بودم و  داشتم فرم پر میکردم که یهو یه آقای هیکلی قد بلندی 
با سیبیل بلند (دراز؟) و پر پشت رو بهم کرد و با صدای بلند  گفت خانم سلاممم 
سلام گفتن اون آقا همان و خراب شدن حال من همان :| 
یعنی رسما از بوی دهان نامبرده خفه شدم :| انگار یکی دو سالی  میشد مسواک نزده بود :/
+  
سلامشو جواب دادم و تو دلم گفتم خدایا یعنی چی میخواد ؟
یهو گفت خانم ببخشید شما رو با کارمندای بانک اشتباه گرفتم :/
درسته بهش گفتم خواهش میکنم ولی واقعا حال
بالاخره باید از یه جایی بنویسم اه لعنت به ترس اصلا بی خیالش 
 
می دونی چه طور بگم این روز ها سرم خیلی شلوغه فکر اینده طول و دراز ،از همه وحشتناک تر امتحان های میان ترم خیلی ازار دهنده هستن ولی نمی دونم باز سعی می کنم بجنگم برای چیزی که گاهی فراموشش می کنم 
 
عشق به گفتن داستان خودم 
 
لطفا بهم نخند ولی منی که خودم می ترسم بنویسم برای بقیه تجویز نوشتن  می کنم می گم بهشون هر کسی داستانی داره باید بنویسه مهم نیست چه طوری ولی باید بنویسه می دونی می
من آدمی معمولی‌ام با دغدغه‌هایی معمولی. هیچ وقت فکر عوض کردن دنیا و ریشه کن کردن ظلم و بدی را در سر نپرورانده‌ام. 
هیچ‌گاه در پی سامان دادن به تمام ناسامانی‌های این جهان نبوده‌ام. من آدمی معمولی‌ام که آرمانشهری‌ در ذهنم نساخته‌ام که برایش بجنگم. 
من خیلی معمولی زندگی می‌کنم. من کتاب می‌خوانم اما نه پشت میز، نه همراه با نسکافه و شکلات تلخ و نه با دفتری که یادداشت‌هایی در آن بنویسم. من کتاب می‌خوانم وقتی به رهاترین حالت ممکن، دراز کشید
سلام بچه ها
اممم
بنظرم وقت خداحافظی با اقا کامی(یا کامی عن!) فرا رسیده. 
قطعا اونقدرا سخت نیست.
این راه منه
زندگی منه
و من باید فتحش کنم
و خب او مجبوره هر زمان که من اراده کنم با من هم کلام بشه و با تمام قوا صحبت کنه
ولی دیگه من نمیخوامش:)
رفتارش بشدت بد بوده در موقعی که من بیشترین نیاز رو بهش داشتم.
آقا من روانشناس گرفتم با فلان تومن هزینه که راهنماییم کنه.
 
البته خب اتفاقی که افتاد این بود که او ویس ها رو گوش میکرد و جواب نمیداد
و من جری شدم. و لوس
امروز خیلی فکر کردم و به جای اینکه به نتیجه خاصی برسم هی فقط عصبانی و عصبانی تر شدم از بابا....
که چرا باید یهو اینقد سخت بگیره و شرطی بذاره که می دونه عملی نیست ،خب نیست دیگه معلومه که نیست:(
واسه همین تصمیم گرفتم امشب مدرسه خودم روانتخاب ولی باز یه کم تلاش کنم که توافق رو تغییر بدم اما...
وقتی امشب پرسید انتخابم کدوم شد، قبل از اینکه اصلا بخوام چیزی بگم گفت فقط یه کلمه اسم مدرسه رو بگو...اگر مدرسه خودت بود دست میدیم که یعنی توافق کردیم اگرم اون یک
خدای متعال را بی‌نهایت شاکرم که توفیق سربازی ولایت امر را به من داد. توفیق داد تا در عصری باشم که با معاویه‌های زمان و شیطان‌های بزرگ بجنگم. جنگیدن علیه شیطان بزرگ آمریکا یک توفیق و یک کار بزرگی است که هم شهدا خوشحال می‌شوند و هم آقا.
خواسته بزرگ این حقیر مرگ در راه حق است که انتظار آن را می‌کشم. ناامید نمی‌شوم زیرا باخدایم پیمان بسته‌ام تا به‌وقت خودش به یاران شهیدم بپیوندم. از خداوند مهربانم می‌خواهم جزء کاروان شهدا باشم. گرچه دیر شده
به سر حد مرگ دلم میخواد بنویسم و تک تک حرفام بگم.
یک چیزایی که... نمیتونم با افکار مزخرفم بجنگم نمیتونم و هربار فقط گریه به چشمم میارن. عقلم حرف درست میزنه و فکر درست میکنه ولیردلم باعث میشه کاریو بکنم که نمیخوام این تضاد وحشتناک داره دیوونم میکنه
از این همه بیکاری و الاف بودنم نفرت دارم
از اینکه وقتم پوچ بنظر میاد حالم بهم میخوره از انلاین بودنای همیشگیم به کیایی که اینقدر سرشون شلوغه ک نمیرسن گوشیشون چک کنن حسودیم میشه
اینکه بنطر ادم بیکاری
همیشه باید ته تهش تسلیم بشمو به خودم سخت بگیرم و بگم نباید خودخواه باشم در برابر آدما. حتی عزیزترینها هم شده که منو بازخواست کنن و من سعی کنم حقیقت رو بگمو به خودم تشر بزنم چرا اونجوری رفتار کردم یا چرا اون حرف رو زدم. یاداوریشونم آزارم میده. شاید نباید به خاطر همچین چیزهای کوچیکی گریه کنم. اما نمیتونم. نمیتونم. 
 
اون سعی میکنه بروی خودش نیاره که دیشب چیکار کردو حال من دوباره بد شد. برعکس من اصلا نمیتونم تظاهر کنم همه چیز تموم شده. مثل تمام ای
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
فکر می‌کنم بخشی از زندگی بزرگسالی مسئولیت‌پذیریه. پذیرش مسئولیت اشتباه خود و عواقب کارهای خود. و فکر می‌کنم هیچ وقت برای این کار آماده نشدم. تمام دیروز مثل مار زخم‌خورده به خودم می‌پیچیدم و از خودم می‌پرسیدم چرا مادر و پدرم نیستن که برام هندل کنن مشکلم رو. شاید فکر کنید من خیلی لوسم و همیشه به پدر و مادرم میگم مشکلاتم رو در حالی که دقیقا برعکسشه. ولی خب فکرش آدم رو آروم میکنه...
من انگار تازه دارم یاد می‌گیرم که همیشه قرار نیست پلن Aها کار
سلام
 
 
شاید بگید چرا انقدر وقت گذاشتم که اون ویدئو ها رو درست کنم و بیشتر هم درست میکنم.
یه چیزی که هست اینه که تو دین ما امر به معروف و نهی از منکر توصیه شده. معروف از ریشه عرف به معنی شناخت میاد. منکر هم شبیه کلمه نکره به معنی نشناخته میاد. من یه چیزی رو پیدا کردم که با بیشتر از 50 دلیل حقیقت داره و بسیار ناشناخته هست و داستان امام حسین به ماها یاد داده که وقتی حقیقت رو دیدیم میتونیم انتخاب کنیم. تو لشکر حق باشیم یا تو لشکر ضدحق. من انتخابم اینه
سلام،وقت تون بخیر
دختری 21 ساله هستم که تا به حال 4 بار کنکور دادم، سال اول (95)_ رتبه 3هزار و خورده ای، سال دوم (96)_ رتبه 2 هزار و خورده ای، سال سوم (97)_ رتبه 50 هزار و خورده ای (در بخش اختصاصی در یه بازه ای جا به جا وارد پاسخنامه کردم)، سال چهارم (98)_  22 هزار و خورده ای.
برای کنکور 98 حدود یه ماه درس خوندم، چون اصلا روحیه و انگیزه ای نداشتم و با توجه به تلاشم از رتبه ام شکایتی ندارم، بعد از دیدن رتبه م که انتظارش رو هم می کشیدم تصمیم گرفتم یک سال دیگه هم ب
نیما سلام
نامه پر از شماتت دیروز به دستم رسید.میدانم انقدر از دستم عصبانی هستی که برایت مهم نیست حالم خوب است یانه؟اما نیما به خدا تقصیر من نبود.
میدانی نزدیک به شش ماه است که نه تلفن زده ای و نامه نوشته ای؟پدر هم که خوشش نمی اید با تو تماس بگیرم.باور کن نیما از تنهایی نزدیک بود دیوانه بشوم. من اصلا قصد بدی نداشتم، قطع کردن تماس تو و ازدواج مامان در امریکا از یک طرف  و اخلاق تند پدر و رابطه ناجوری که با خانمجان داشتم از طرف دیگر بمن فشار می اورد.
نیما سلام
نامه پر از شماتت دیروز به دستم رسید.میدانم انقدر از دستم عصبانی هستی که برایت مهم نیست حالم خوب است یانه؟اما نیما به خدا تقصیر من نبود.
میدانی نزدیک به شش ماه است که نه تلفن زده ای و نامه نوشته ای؟پدر هم که خوشش نمی اید با تو تماس بگیرم.باور کن نیما از تنهایی نزدیک بود دیوانه بشوم. من اصلا قصد بدی نداشتم، قطع کردن تماستو و ازدوج مامان در امریکا از یک طرف  و اخلاق تند پدر و رابطه ناجوری که با خانمجان داشتم از طرف دیگر بمن فشار می اورد. ب
مادر کمپلکس یعنی امنیت خواهی از نوع منفی ، بقا و رضایت من بواسطه ی حضور دیگران ،حس_توقعی که دیگران باید حواسشون به من باشه ،دیگران باید بهم کمک کنن و برای منافع من با من همراه باشنیعنی :دوست نداری توی زحمت بیوفتیدوست نداری یه روز بهت سخت بگذرهبیشتر از اینکه از سختی ها دلخور باشی از آدمها دلخوری و چه بسا کینه بدل میگیریمیگی :هر روز باید جوری باشه که من میخوام و میپسندمچرا امروز کمتر بخوابم؟چرا امروز بیشتر و بهتر کار کنم؟بجای فعل_تلاش ، مدام و
خستم از این حال خرابم مثل همیشه بی قرارم
بجز یه ساعت فکر راحت حسرت هیچی رو ندارم



من چه بجنگم چه نجنگم کل این بازی رو باختم
  متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">



 
پ.ن: امشبم از اون شباس
این آهنگ باید صد با
۸ اسفند سالروز شهادت سردار حاج حسین خرازی 
 
حاج حسین خرازی گفته بود تو عملیات خیبر (عملیاتی که از ناحیه دست جانباز شدند) فرشته‌ها اومدن روح من‌رو ببرن، من گفتم فعلا می‌خوام برای خدا بجنگم...
مگه قرآن نفرمود وقتی اَجَل کسی برسه، فرشته مرگ یک لحظه بهش مهلت نمیده؟ پس مجاهد فی سبیل‌الله به کجا رسیده که به ملک‌الموت میگه من هنوز تو این دنیا کار دارم؟راوی: حجت‌الاسلام مهدوی بیات
 
 
شهید آوینی درباره حاج حسین گفته بود: آن آستین خالی که با باد ا
نمیدونم چجوری بگم که چقدر هیجان زده ام. واسه تغییری که قراره به زندگیم بدم. دوست دارم زودتر زبانو ثبت نام کنم درسته میترسم اما واسه انجامش خیلی ذوق دارم. هرچند باید زودتر میرفتم اما الانم دیر نیست یعنی شاید زود نباشه ولی دیرم نیست. الان شعورم بالا رفته با ترس هام مقابله میکنم :دی نمیدونی چقدر از این که عوض شدم لذت میبرمو هیجان کل وجودمو میگیره این که زندگیم هدفمند شده و براش میتونم بجنگم تا بسازمش. میدونم شاید جاهایی هم شکست بخورم اما چه اهمی
یک زمانی عضو، وابسته و سرپرست سایتی شدم که کتاب نقد می کرد. آنقدر به آن وابسته بودم که سعی می کردم یک تنه سایت را رشد بدهم. در آن نقدهای خوب بنویسم و آنقدر بخوانم که مخاطب بفهمد سرپرست انجمن کتاب خوان است. یادش بخیر! 
روند نابودی سایت ذره ذره بود. عدم اتحاد بین سرپرست ها، درگیری بین مدیران و از آن بدتر، جنگ قدرت برای یک سایت. من درگیر جنگ نمی شدم و حتی سعی می کردم آن را نبینم. سعی می کردم این مشکلات را نادیده بگیرم و برای سرپا نگه داشتن سایت بجنگم.
میدونم، میدونم که افتادم رو دور پرگویی. اما میخوام باز خودم رو با اسم کوچیک صدا بزنم و بگم این درست نیست و باید بجنگی. چیزهایی هست که رو دوش انسان سنگینی میکنه و کم کم دارم میفهمم که مسولیت انسان چقدرها که سنگین و زیاده. و میخوام به نزدیکانم که تقریبا اینجا رو میخونن این اطمینان رو بدم که من این مسولیت رو به اتمام میرسونم.(‌که البته برایاین مسولیت پایانی نیست.Any way )‌ از این نقطه که با اتفاق های زیادی باید واقعا، واقعی واقعی بجنگم، حس ها و حال ه
میبینم که کم کم دارید آماده میشوید برای تحویل سال. کی سفره هفت سین رو چیده؟ حمام آخر سال رفتید؟ آرایشگاه چی؟ و....
زمان خیلی زود میگذره، خیلی خیلی زود، قدری زود که چند نفسی دیگر باید سر سفره هفت سین 99 بشینیم.
من تو این پست قصد ندارم که سال 98 را تبریک بگم، نه.
چندروز پیش بین وبلاگ های مورد علاقه‌ام که می‌چرخیدم رسیدم به وبلاگ حوا خانوم که تازه بروز شده بود، مطلب پست جدیدشون رو که خوندم انتهای پست یک سوال پرسیدن که در این پست میخوام مفصل به اون سو
دیدین بعضی از آدم ها خیلیییییی خوبن؟
اونقدر خوب و عزیزن که حتی وقتی کنارتون نباشن تمام وجودشون کنار شماست
هرکاری میکنن که شما اشکها رو پس بزنید و  بخندید فراموش کنید پیروز نشدن رو
نمیگم شکست این نتیجه برای من شکست نبود( اینکه 4م آسیا باشی تو مقدماتی و 7م آسیا تو فینال یعنی جز 8تیرانداز برتر اسیا بودن شکست نیست) ولی پیروزی هم نبود
گاهی میگم کاش20سال زودتر به دنیا می اومدم تا هم تجربه این قهرمانای بزرگ میشدم اونوقت نمیباختم به کم تجربگی خودم
تو
دارم فکردمیکنم اینجا نمیتونه دفترچه ی خاطرات باشه. حداقل حالا. خاطرات برای کسی هست که کلی اتفاق براش میفته در روز و زندگی پر فراز و نشیبی داره احتمالا نه منی که همش خودممو خونه و کارهام .بیشتر باید گفت دفترچه درگیریهام. یا دفترچه شخصی. نمیدونم به هرحال. من تنهام. خیلی زیادهم تنهام. از این موضوع ناراحت نیستم راستش این روزا حوصله اطرافیانم رو ندارم. حوصله هیچکسو و دلم میخواست فقط خودم باشمو خودم. نه به خاطر این که فکر کنی اونا مشکل دارنا. نه. به
اگه اتفاقات خیلی درشت و وحشتناک بعضی سال‌ها، مثل سال‌های ۹۵ و ۹۰ رو نادیده بگیرم، سال ۹۸ زیباترین و زیباترین و زیباترین و پراتفاق‌ترین و مهم‌ترین و ترسناک‌ترین و عجیب‌ترین و ناخوش‌ترین سال زندگی من بود! سالی که پر از اولین و پر از ترین‌های دورِ دورِ دور بود. پر از شدنِ ناشدنی‌ترین‌ها. پر از بودنِ نابودنی‌ترین‌ها. نمی‌خوام بشینم و ماه به ماه، فصل به فصل، روز به روز و اتفاق به اتفاق مرور کنم. اما امسال، من بدترین حس‌وحال رو توی روز کنک
سلام چیهیرو 
وقتی تصمیم گرفتم یه شخصیت واسه نامه م انتخاب کنم، فقط تو اومدی تو ذهنم. کلی فیلم تو ذهنمه اما تو تاثیرگذارترین شخصیت دوران کودکی من بودی. یادمه وقتی کوچیک بودم و برادرم رفت خدمت سربازی دستگاه دی وی دی و تلویزیونی که تو اتاقش بود موقتا به من رسید و من با ذوق هر هفته یه دی وی دی می خریدم و انقدر نگاه می کردم تا دستگاه هنگ کنه و مادرم نصفه شب با داد مجبورم کنه مشقامو بنویسم. اوایل طرفدار فیلم های باربی بودم و دنیای پرزرق و برقشون... وق
یکی بغل گوشم داره میخونه \ فکر و خیالم سرگردونه \ ... آره. فکر و خیالم سرگردونه . از سرگردونی م گفتم براش. همین چندشب پیش برگشتم بهش گفتم ببین رویاهام این نبود. خیالاتم اینا نبود. حال دلم بد بود. گریه کردم . از آرزوهام گفتم براش. گفتم کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟ کی میتونه حال خوب م رو برگردونه ؟ بهش گفتم چند سال پیش یه بار شکستم. یه باری که دیگه هیچ وقت تکرار نشد. گذشت . گذشت تا چند سال بعدش . گفتم عیب نداره . دوباره میرم سراغش. گفتم پاشو دختر. از او
میدونی میخوام اعتراف کنم. اعتراف کنم خودمم از چیزهایی که میخوام به خاطر ضعف هام میترسم. اما نمیدونم چرا دست بر نمیدارم. از دانشگاه رفتن دوباره میترسم. از معاشرت کردن دوباره میترسم. از بین غریبه بودن ها میترسم. از درگیر شدن با آدمها میترسم. از حرف زدن میترسم. از محیط بسته میترسم. از این که نشنوم میترسم. از مسائل جزئی میترسم. میترسم نتونم و گم بشم. و از پسش بر نیام. میترسم برم امتحان بدم. و خیلی چیزهای دیگه که شاید فکرشون توی ذهنم نباشه حالا. باید خ
افتاده ام به جان اتاقم.تخت را جا به جا کردم.میز توالت راتکیه دادم به دیوار ارغوانی...قفسه کتاب ها را گذاشتم پایین تخت....یخچال را از برق کشیدم و تمیز کردم ....میوه های رنگی رنگی خریدم ..غبار آیینه را گرفتم.....و پرده توری سفید را شستم و رو تختی صورتی با گل برگ های ریز سفید و صورتی را پهن کردم دلمه های ریز با برگ مو درست کردم و...گلدان قرمز با برگ های ریز سبز گذاشتم کنار آیینه.....مثل مار زخمی به خودم می پیچم....درست نمی شود...خودم هستم که غلطم...جای غلط تمام
یکی بغل گوشم داره میخونه \ فکر و خیالم سرگردونه \ ... آره. فکر و خیالم سرگردونه . از سرگردونی م گفتم براش. همین چندشب پیش برگشتم بهش گفتم ببین رویاهام این نبود. خیالاتم اینا نبود. حال دلم بد بود. گریه کردم . از آرزوهام گفتم براش. گفتم کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟ کی میتونه حال خوب م رو برگردونه ؟ بهش گفتم چند سال پیش یه بار شکستم. یه باری که دیگه هیچ وقت تکرار نشد. گذشت . گذشت تا چند سال بعدش . گفتم عیب نداره . دوباره میرم سراغش. گفتم پاشو دختر. از او
کار رسید به جنگ تن به تن ... اولین نفر از سپاه دشمن جلو اومد ... (خیلی معروف بود ، برا خودش بزن بهادری بود ، همه می شناختنش ... اسمش که میومد مو به تن همه سیخ میشد ... ) وسط میدون که رسید شروع کرد رجزخونی کردن و حریف طلبیدن ... همه سپاه خودی داشتن به هم نگاه میکردن و کسی جرات نداشت از جاش تکون بخوره ، چه برسه بخواد بره میدون ... حیدر که جثه ی کوچیکی هم داشت و سنش هم زیاد نبود وقتی دید همه ترسیدن رفت پیش فرمانده و گفت : لطفا بهم اجازه بدید برم میدون ... فرمانده
بله عرض مینُمودم، شیخ ما امروز بد جور depressed شده بودندی
فلذا به گنجینه فیلم خود مراجعه نُموده و فیلمکی را از آن بیرون آوردیم
Troy نام این فیلم است
محصول سال 2004 امریکا
حدودا 200 دقیقه هیجان، خشونت و عشق!
فیلم قشنگی هست. من فیلم بین نیستم و میتوانم تعداد فیلم هایی که دیده ام را با انگشتان دستم شمارش کنم. این فیلم را قبلا به طور اتفاقی دانلود کرده بودم، اما اولین بار بود که می دیدمش.
دوست دارم آشیل باشم: قوی، شجاع، مطمئن؛ در عین حال میخواهم برای ارزش ه
سلام دوستان 
کتاب می خواستم بهم معرفی کنید برای درمان لکنت زبان که من بخرم و تلاش کنم این مشکل و درمان کنم، بعد در مورد قیمت بگید که چطوری هست، بالا هم باشه قیمت مهم نیست چون این مشکل بدی هست، چون مورد تمسخر اعضای خانواده قرار میگیری، خلاصه به آدم سخت میگذره ولی با خودم فکر کردم چاره کار غصه خوردن نیست باید قوی باشم و سعی کنم با مشکل بجنگم. 
به  نظرتون امکان داره این مشکل حل بشه؟ یعنی امیدی هست؟ واقعا دوست دارم حلش کنم، اما فعلا این ایده کتاب
باورت میشه از صبح هنوز شروع به کار کردن نکردم. یه کم خسته ام و دلم میخواد بخوابم. اما میدونم کار احمقانه ایه. خب یا صبحا خوبم شبها بد یا برعکس. به هر صورت خلق و خوم ثابت نیست خیلی نوسان داره لعنتی. بعضی وقتها خسته ام میکنه وقتی بهش دقت میکنم. وقتی به خودم توجه میکنم. میرم سعی کنم کار کنم و این حس افتادن روی تخت رو شکست بدم. زمان ندارم اما نمیدونمم که چرا دستم به کار کردنم نمیره. دلم میخواد اتفاق خوب برامبیفته. یه شادی بزرگ از ته دل. شادی ای که محال
به نام خدای شنهای طبس


آیا شهدای دفاع مقدس و انقلاب اسلامی در رجعت برمی گردند؟
امام صادق (علیه السلام) فرمود: اولین کسی که زمین برایش شکافته می شود و
به دنیا بر می گردد امام حسین (علیه السلام) است و فرمود که رجعت، عام
وعمومی نیست بلکه اختصاصی است. کسانی در رجعت بر می گردند که یا ایمان محض
داشته باشند یعنی مومن محض و خالص باشند یا شرک خالص داشته باشند و گروه
دیگری در رجعت بر نمی گردند.
در روایات فراوانی از امام صادق (علیه السلام) با سندهای بسیار
دعوایمان شده بود. هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکردم که یک روز مجبور شوم با موجودی که از من کوتاه تر، نرم تر و به مراتب زیبا تر است، بجنگم.
دیگر کاملا داشت فریاد میکشید. با لبهایی که تا قبل از آن بلند ترین صدایی که از لا به لایشان بیرون آمده بود، صدای خمیازه هایش بود.
شبیه گربه ای که در تنگنا افتاده باشد به هرچیزی چنگ می انداخت. هربار که دهانش را باز میکرد، نیشی در بدنم فرو میکرد. با همان دهانی که بارها مرا بوسیده بود. و همین دردش را بیشتر میکرد. نیش ها
دختر نازم رو با خودمم ها. فقط نگام کنید چقدر در صلحم من با خودم:)چند سالمه؟ ۲۴سال. خیلی جوونم. جوونی فصل تلاشه، فصل انجام دادن کارهایی که بعد سی‌سال عارت میاد انجام بدی، بعد چهل سال جون نداری انجام بدی. پس دیر میشه‌. باید جنبید. ریچل رو یادتونه؟ توی تولد سی سالگیش نشست به برنامه ریزی برای زندگی و یهو فهمید خیلی عقبه. من از یهویی‌هایی که میکوبن توی سر آدم میترسم. عین ماهی‌تابه‌هایی که جری توی سر تام میکوبید.توی یک پرانتز پت و پهن اینو بهتون بگ
من نویدم این اسمیه که بابای خدا بیامرزم برام گذاشته و مامانم روم گذاشته. نوید یعنی : مژده یعنی پیغام خوش یعنی چیزیکه موجب شادیه. از بچگی یاد گرفتم روی پای خودم بایستم و بجنگم. 
قبل از سر و صدای عصبانی نیستم با خواستی بخوابی شمعارو خاموش کن میشناختیمش!
نوید عصبانی نیستم ادم احساساتی بود که میشد باهاش خندید هم میشد ازش ترسید...تا اونجا خوب بود و شناخته شد. کسی اومده که داره خوب بازی میکنه. بعد با نقش بامزه اش در سیزده که دیگه خبری از ادمی جدی و عصب
روز 24 مرداد 98 رو نمیتونم تحت هیچ شرایط فراموش کنم.
یادمه پادگان نخبگان که بودم میخواستم از خاطراتم توی وبلاگم بنویسم اما اولین مطلبم بعد از این همه مدت تلخه تلخ.
هنوزم نمیتونم هضمش کنم و این دو روز فقط کارم شده قدم بزنم و فکر کنم و سیگار بکشم.
چقدر رویا داشتم اما فعلا همه باید بایکوت کنم.
روز پنج شنبه با هم قرار داشتیم. دو هفته بود اصلا ارتباط نداشتیم. میدیدم واتس آپ آنلاینه اما جواب منو نمیده. 
کلی ذوق داشتم و همو دیدیم. خیلی منطقی و مثل دو تا ت
می دونی بعضی اوقات خوبه که آدم به خودش بگه:من فقط یه بار زندگی می کنم خب همونجوری باشم یا زندگی کنم که دوس دارم.اگه واقعا چیزی رو از صمیم قلب دوس دارم براش بجنگم.
چند روز پیش که با خانواده مشهد بودم به خاله م گفتم:خاله، مامان با اینکه من دوباره چادر سر کنم موافق نیست می گه باید همه جا چادر سر کنی نه فقط تو خیابون چون نامحرم های تو خیابون فقط نامحرم نیستن وقتی خونه هم که می یان یا هر جای دیگه همون نامحرم ها هستن پس اگه می خوای چادر سر کنی همه جا بای
تکیه دادم به پشتی تخت و دارم آروم آروم پرتقال میخورم و می‌نویسم، و فکر می‌کنم به کرونا.
ولی نمی‌ترسم. خیلی مطمئن نیستم چرا،شاید چون الان دارم ویتامین سی میخورم، شاید چون خوندم که هرچی سن پایین تر باشه احتمال مبتلا شدن هم پایین تره، شاید چون درصد کشنده بودنش 3وخرده ایه، و تا حالا ویروس های خطرناک تری هم بوده که حتی قدرتش 10% بوده ولی چون اینقدر رسانه ای نشده بود ماهم چیزی نفهدیم و آروم زندگی مونو کردیم..
نیم ساعت دیگه یعنی ساعت 10ونیم باید برم ب
تولد امسال تنهاترم از سال قبل و غمگین تر آیا?نه...!امسال ولوله ی درونم به روال سال قبل برقرار است و رویاهایم نزدیک تر و انگار دست یافتنی تر...فقط کافیست اراده کنم و بخواهم و بجنگم و دست نکشم...
امسال هم مادرم را دارم که یواشکی برای تولدم خرید کرده و من خودم را زدم به بی خبری تا بساط غافلگیری اش را به هم نزنم...سادات عزیزتر از جانم روز به روز مهرش به ما بیشتر میشود و ما را شرمنده تر از آنچه که بودیم میکند...
پدرم تولدم را از راه دور تبریک گفته و من توی د
سرصبحی بعد از یک هفته قطعی اینترنت، تازه می توانم چند سایت را باز کنم و فیلم اعتراضات مردمی را ببینم. البته گزارش ها همه شان توسط خبرنگاران دولتی تهیه شده اند اما همین هم برایم غنیمت است. به حرفهای مردم گوش می کنم. به جایگاه داران بنزین، آتش نشانان، مردم عادی که ناغافل گلوله خورده اند. زن ها و مردهای کارگری که به قول خودشان نه این طرفی بوده اند و نه آن طرفی و فقط داشته اند از مسیر همیشگی خانه شان عبور می کردند که دامنگیر اعتراضات شده اند. 
یاد ح
تنهایی رو میپسندم. من تنهایی و این خواسته شدن های گاه گاهی رو میپسندم. مهم نیست از طرف دوست پسرهای سابقم باشه یا آدم هایی که جدیدا خودی نشون میدن. خواسته شدن اما، حسیه که بهش نیاز دارم و بیشتر از اون به نه گفتن هام نیاز دارم. حسِ بزرگ تر و قوی تر شدن دارم. اینکه داوطلبانه تنها موندن رو انتخاب کردم و ناراحت نیستم. استقلال رو دوست دارم و اینکه حالا با قطعیت نه میگم به کسایی که میبینم مناسبم نیستن. ابتدایی به نظر میاد اما رسیدن به این نقطه برام آسون
روز اول زندگیم طوری شروع شد که انگار دکتر در گوشم گفت : " هر چیزی که بقیه میگن درسته و حرف تو غلط ، بترس از این که برای گفتن حرفت قیام کنی و از حرفت دفاع کنی ".
این حرف اصلا آویزه گوش من شده بود ، شاید برای شونزده سال و 240 روز ...
کافی بود با یک نفر وارد بحث علمی شم ، عاشق بحث های علمی ام ولی وقتی شروع میشد عزا منو میگرفت ...
حرفم رو کامل میزدم ( با وجود این که بهش تقریبا اعتماد داشتم ) و وقتی طرف مقابل شروع به حرف زدن میکرد با هر کلمش قفسه سینه من فشرده و ف
دانلود آهنگ جدید علی لهراسبی و محمد لطفی به نام نفس جان + متن + پخش آنلاین
♬♪♪♫♪♬
Danlod Ahang Nafas Jan Ali Lohrasbi - Mohammad Lotfi  + Text
 
برای دانلود آهنگ نفس جان محمد لطفی , علی لهراسبی به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
 
متن آهنگ نفس جان محمد لطفی علی لهراسبی
♬♪♪♫♪♬
نفس جان ای دردم و درمان تو که شیرین تری از جان مرا دل داده مرنجان
نفس جان زیباتر از آنی که بگویم که بدانی آنچه دلخواست همانی همانی
خیلی حرفا مونده تو دلم کدومو دوست داری بگم
آخ اگه دلت پیش منه
سال 98 با تمام بدی هاش .. سیاهی هاش..بلا ها و مصیبت هاش
غم هاش و دل گرفتگی هاش
تموم شد ...
نه !نمیخام اینجوری بنویسم

شاید اگهاز من بپرسی میگم سال 98 با تمام خوبی هاش و تجربه هاش  تموم شد .

365 روز پر از ماجرا بود اما هم خوب هم بدپر از خاطره پر از یادگیری و...بود

نمیخام کتمان کنم بدی و غم و ناراحتی نبود اما میخام طرز نگاهمو به این غم و ناراحتی عوض کنممیخام با دید روشن به همه چیز نگاه کنممگه میشه یه سال از عمری که خدا بهم هدیه داده تا نفس بکشم ، تا زندگی ک
سال 98 با تمام بدی هاش .. سیاهی هاش..بلا ها و مصیبت هاش غم هاش و دل گرفتگی هاش  تموم شد ...نه !نمیخام اینجوری بنویسمشاید اگهاز من بپرسی میگم سال 98 با تمام خوبی هاش و تجربه هاش  تموم شد .365 روز پر از ماجرا بود اما هم خوب هم بدپر از خاطره پر از یادگیری و...بودنمیخام کتمان کنم بدی و غم و ناراحتی نبود اما میخام طرز نگاهمو به این غم و ناراحتی عوض کنممیخام با دید روشن به همه چیز نگاه کنممگه میشه یه سال از عمری که خدا بهم هدیه داده تا نفس بکشم ، تا زندگی کنم .
به پلی‌لیست‌های جدید نیاز دارم برای گذروندن این دوره، به این‌که صبح از خواب بیدار شم و هلاکویی گوش بدم تا به جای ذهنم بتونم تو جهان واقعی زندگی کنم و بجنگم، که یادم نره واقع‌بین بودن رو، آروم ولی همیشه رفتن رو. واقعا وقتی یه چیزی رو نخوای اتفاق می‌افته؟ یا وقتی که تا سر حد مرگ می‌خوایش؟ نمی‌دونم. همین‌جا هلاکویی می‌گه :«فقط وقتی اتفاق می‌افته که براش تلاش کنی؛ اگه قراره هزار تا واسه‌ش بری، هر هزار تا رو بری، آروم، آهسته، پشت سر هم. نه ا
 چهارشنبه اس، روز محبوبم، سردردم دیگه رمقی برام نگذاشته. پیشونیم رو ماساژ میدم و خسته ام. ۱۲ ساعته از خونه زدم بیرون و منتظرم ساعت به ۷ برسه و برم سویِ خونه. حالم خوب نیست، دلم یجوریه که هیچ وقت نبوده. باز بی قرارم و میشینم توی تاکسی و کله ام رو می چسبونم به شیشه. خودم رو مچاله میکنم و کیفم رو بغل میکنم باد سرد به پیشونیم میخوره ولی به راننده نمیگم شیشه اش رو بالا بیاره.
با خودم میگم بهار که اینجوری نبود! باد سرد نداشت. دلم میخواست هندزفریم توی ک
همیشه فکر میکردم جواب مثبت دادن به پیشنهاد ازدواج کسی کار سختیه ولی حالا فهمیدم جواب منفی دادن هم همونقدر سخت میتونه باشه...برای فردا با جناب خواستگار قرار گذاشتم که خیلی ملایم بگم ما خیلی فرق داریم..اخرشم تیر خلاصو بزنم و از طلاق خواهرم بگم و شرط حق طلاقو براش بذارم و اینکه من حتما میخوام از شهر غریب برم...امیدوارم دیگه خودم خیلی شاد و خوشحال به من جواب منفی بده...انقدر استرس دارم که از وقتی که زنگ زد دارم عق میزنم...اصلا درکش نمیکنم که داره ذوق
دوباره شب و روزم قاطی شده. خیلی سعی کردم درستش کنم و زود بیدار بشم اما موفق نبودم. شب ها تا نیمه بیدار و صبح ها هم تا هشت خواب. فایده ای نداره چون اونم اینقدر تا لود بشم طول میکشه که ساعت میشه ده. :/ به خاطر همین تصمیم گرفتم به یاد قدیما یه مدت جغد بشمو شبها نخوابم.  سکوت و آرامشش هم برای کار کردن بهتر و بیشتر چه اینجا چه رشت هم میتونم انجامش بدم. خیلی زود برمیگردم به شهر بارون. دلم برای بارونهاش حسابی تنگه. من که میگم مها بیا عید هم همونجا بمونیم.
"هیچ" است اول و آخر قصه ی ما.می روم بجنگم تا پیروزی را لمس کنم؛ هیهات که شکست می خورم،تبعید به بازگشت می شوم و سپس می رسم به انتها.آری، می رسم از هیچ به همان هیچ ابتدای مسیرم.از نقطه ای که حال ایستاده ام به نقطه ای در آینده که نمی دانم کجاست!و تنها خدا می داند در دل مسیرم چه چیز هایی پنهان مانده است...صدای بلند بسته شدن در، شانه هایم را می لرزاند. نگاه ترسیده ام را دراتاق می چرخانم و او را می بینم.اویی که با تفنگی در دست، رو به رویم می ایستد و با چشم ه
اصن به طرز عجیبی حرفم میاد.
مثلابهش فکر میکنم که خب من رشد دارم میکنم دارم به آرزوهام میرسم یا دارم پیشرفت میکنم البته برعکس خیلی ها با هیچی دارم رشد میکنم و میرم جلو...
از نظر من خیلی چیزا رو میشه با پول به دست آورد.دروغه پول خوشبختی نمیاره پول تنها چیزی که نمیاره آبرو و دل خوشه. 
پول که داری چهره ت عالیه.هیکلت عالیه .مریض بشی بهترین داروها رو میخوری و خوب میشی.بهترین تیپ رو میزنی.هر تفریحی که بخوای میکنی.هررشته ای که بخوای قبولی .وقتت رو بخاطر
ما ندرتا از هایپرها خرید می‌کنیم. اخیرا (قبل از سفر مشهد) به خاطر کمبود وقت مجبور شدیم بریم اونجا برای خرید‌. روبروی خونمون هم هست از قضا!
من سعی کردم فقط و فقط چیزهایی که نیاز داشتیم رو بخریم. ولی یک‌جا این رو رعایت نکردم: قفسه کمپوت‌ها. کمپوت آناناس رو خیلی دوست دارم. از همسر اجازه گرفتم و اونم گفت: "بردار! این چه حرفیه؟!" و اینا.
فاطمه‌زهرا هم یهو یادش افتاد که من چطور یک‌بار از کمپوت گیلاسش خوردم و شروع کرد به مقتل‌خوانی که ما به نیمه مقتل
تاریکی همه جا نفوذی دارد و من پناه بردم به زیر پتویم و تند تند نفس می کشم و غلت می خورم و به سکوت گوش می دهم. مگر من همانی نبودم که می گفتم باید مرد میدان باشم؟ مگر من همانی نبودم که با تصمیمشان موافقت کردم؟ مگر من همانی نبودم که اعتقاد داشتم می شود پیروز شد حتی اگر دست نیافتنی باشد؟ سرم را میان دست هایم می گیرم و به کلمات قلمبه سلمبه ای می اندیشم که می خواست از این به بعد توی متن هایم ازشان استفاده کنم. به حال خوبی فکر می کنم که قبل از خواندن پیام

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها