نتایج جستجو برای عبارت :

میرم من اصلا همین الان میریم

این روزها کم‌حرف تر و درون‌گرا تر شدم. نه بخاطر اینکه اتفاق و احساسات خاصی در زندگیم نداشته باشم، بلکه اینقدر اتفاقات عجیب و جدیدن و احساساتم رو نمیشناسم که اصلا نمیدونم چطوری راجع بهشون حرف بزنم. فقط خواب‌های پراکنده میبینم. اون ملیکایی که همیشه نوشتن براش خیلی راحت بود الان جونش در میاد که بنویسه. چت کنه. اصلا نمیدونه چشه. ملیکا الان دوست داره هی آدم هارو ببینه. باهاشون بشینه حرف بزنه ساعت ها. ملیکا میترسه از ندیدن کسایی که دوستشون داره ب
الان که دارم ابن پست و مینویسم شدیدا انژی هیجانیم زیاده
اصلا بهتره بگم داره سرریز میکنه
شدیدا پتانسیل این و دارم که اونقد بدوام تا بیهوش بشم
شرایط هم اصلا مساعد نیس واسه هرگونه تخلیه ای
واقعا نیاز دارم بزنم بیرون یکسره بدوام تا بیهوش شم
خدایا بخیر بگذرون
سال قبل هم همینطور شد. در چشم بر هم زدنی سه هفته از اولین ماه سال رو هم پشت سرگذاشتیم.
یادمه قبل عید همش داشتیم روزها رو میشمردیم که چقدر طول میکشه برسیم به پیک این بیماری همه گیر -اسمش رو نبر- و اوضاع روبراه میشه.
الان دیگه یک هفته هم از اون نقطه ی پیکی که ترسیم کرده بودند هم گذشته.
الان دو ماه هست که سوار اتوبوس نشدم. من مسافت های توی شهر رو با اتوبوس جابه جا میشم.
الان دو ماه هست که اون مسیر خلوت همیشگی رو پیاده روی نکردم.
الان دو ماه هست که کتابف
در زندگی به جایی رسیدم:
اصلا حوصله گوش کردن به شاهین نجفی رو ندارم حتی بگو یه اهنگشو (قبلنا هم به جز دو تا اهنگ بقیه شو دوست نداشتم ولی الان حدود یه ساله که حوصله اونها رو هم ندارم)
حوصله کامبیز حسینی رو نارم اصلا، مینیمم شش ماه میشه
حوصله مسود بهنود
ابی 
مبی و... 
اصلا
از اول هم نفهمیدم ملت چرا میرن کنسرت ابی؟! 
ابی چی داره؟!
ابی یه خواننده میان مایه هست که نصف ترانه هاش چرت و پرته.
همین الان داداشم اومد یه جعبه دستش بود، بازش کرد پر از چیزای دخترونه! گفت به کسی نگو ولی دارم برا خانومم از الان کادو جمع میکنم ! اول قند تو دلم آب شد! بعد با خودم گفتم بابا مسخره تو به فکر نتایج کنکورت باش! بعد دیدم به اون دختره حسودیم شد بابا :/ داداش خودمه اصلا!
دیروز اینقدر از حوزه آزمون تا خونه ایسگا گرفتیم و مسخره بازی در آوردیم که الان عذاب وجدا گرفتم اصلا :////
+
بی نهایت خسته م ولی نمیتونم بخوابم...
++
دلم محرم رو میخواد :(
+++
اون تک بیت هارو هم بخونید :)
++++
الان چنتا آهنگ دیگه میزارم تو موزیک باکس :)
مینویسم اینجا ،
میخوام با امام زمانم صحبت کنم ، 
یه صحبت خصوصی .
آقا من اصلا نمیدونم چم شده ، اصلا اصلا اصلا.
یعنی اصلا نمیفهمم چه اتفاقی افتاد که من تونستم برم‌این همه فیلم ببینم ، این همه کار بکنم ، آقا واقعا من اینجوری نبودم ، آقا خودت میدونی ، من عهد بسته بودم تا یه سری جاها هم تونستم مطابق عهدم پیش برم، ولی یهو اصلا نمیدونم چی شد.
خب حالا که کار از کار گذشته،  من واااقعا پشیمانم این‌رو میتونی حس کنی خودت آقا،  به خدا بگو که من چقد پشیمونم.
الان منتظریم دختر دایی ف بیاد فیلمهایی که از عقدش گرفتم نشونم بده دقیقا همییییین الان و اصلا نمیدونم میاد یا نه ولی قرار بود بیاد ینی گف میاد میخوام ببینم چیکار کردم فیلماشوووو.‌مث چی خوابم میاد ولی منتظرم اول فیلمارو ببینم 
آیا میاد ؟ آیا نمیاد؟ 
پیشرفت در عکس‌هایش کاملا واضح هست. از همان ابتدای کارش به عکاسی مفهومی علاقه داشت. مشغول ادیت عکس‌های جدیدش بود و من که روی تختش دراز کشیده بودم گفتم: «جدی فکر کن اگه نیازهای جنسی‌مون توی دوران نوجونی با اون همه عطش و حرارت رفع شده بود الان چقدر زندگیامون فرق داشت...» در جوابم گفت: «آره. اصلا نگاهمون به خود رابطه‌ی جنسی چیز دیگه‌ای می‌بود الان.»
امروز بالاخره به برنامم رسیدم. فقط این چند ساعت باقی مانده رو کتابمو باید بخونم همچنان که الان گفتم یکم استراحت کنم. مخمم نمیکشید دیگه. باورم نمیشه چند ساعت بیدارم؟ اصلا متوجهش نشدم که زمان گذشت و ساعت شیش عصر شد. کاش همیشه اینجوری باشم خیلی بهم میچسبه. به خصوص خستگی بعدش که الان شروع شده یه ذره. از این که نمیفهمم زمان چجوری میگذره ولی همه کارامو انجام میدم خوشم میاد. الان به فکرم رسید برم عکسایی که چند وقت گرفتم سروسامون بدم و خب برای عکاسی ر
سلام علیکم.من برگشتم.نمیدونم چی میشه که یه مدت هر روز و پشت سر هم میاییم و یه مدت هم مثل الان اصلا حس و حال نوشتن پیدا نمیشه که نمیشه.البته مرورگر گوشی رو هم آپدیت و عوض کردم و یه جور بدی شد که اصلا راحت نبودم باهاش و باعث شد کمتر بیام وبگردی کنم.
خلاصه اینکه ما خوبیم و روز و روزگار همچنان خوش است و بر وفق مراد است و خوب! (الکی مثلا).دوست دارم بیام و بنویسم تا ذهنم یکمی آروم بگیره ...
این چند روزه که اینجا نمینوشتم و فقط وب یکی دو تا از دوستان رو می خوندم، حالم خیلی خوب بود.
انگار قبلا ها به بیان معتاد شده بودم.
بعد حذف وب قبلی، اندکی رفتم سراغ اینستاگرام و پست های دو نفره نوشتم و گذاشتم.
آخرش گفتم معلوم نیست که اون نیمه گمشده کجاست اصلا و کی میخاد پیداش بشه. 
القصه آخرش اینستاگرام را هم پاک کردم.
الان آنقدر این حرف زدن ها تلنبار شد روی هم، تا برگشتم اینجا و شروع کردم دوباره به حرف زدن.
هرچند می دونم این وب هم مثل قبلی ها، به ز
این سربازی هم که شده قوز بالا قوز.. قدرت تصمیم‌گیری و تمرکز رو ازم گرفته.. مغشوش‌ه مغزم.. داغونم مثل یه انبار پر از جنس که منفجر شده... برم، نرم؟ بالاخره که باید برم، زودتر برم یا دیرتر با این وضع مردد چه فرقی میکنه اصلا.. اصلا قراره به کجا برسم؟ چیکار بکنم؟ چیکاره بشم؟ وای به من وای، این حرفها حرفهای یه پسر ۱۵ساله است نه من. هنوز سوالهای بچگی‌م هم حل نشده انگار؛ پس چرا فکر میکردم حل شده بعضیاش؟ چیکاره بشم، این آخه سوالیه که الان بخوای بپرسی؟ خب
این روزا دیگه کامل توی افسردگی و درماندگی خودم غرق شدم. اصلا دلم نمیخواست این پست رو بزارم و از حالم بگم. مگه مردم کم غم و غصه دارن که حالا هم بشینن و قصه ی افسرده شدن من رو گوش بدن. ولی یه حسی بهم می گفت این روزتو ثبت کن. برای چی؟! خودمم نمیدونم.....
وقتی این وبلاگ رو باز کرده  بودم خیلی دلم میخواست این وبلاگ پر از انرژی و حس مثبت باشه. دلم میخواست هرکی وارد وبلاگم میشه لااقل یکی دو ثانیه حس خوب بهش دست بده. ولی متاسفانه نتونستم اون فکرمو اجرا بکن
تعداد رفیق های هم سلیقه ام فقط دو عدد هستن که بیشتر اوقات هم یا اینجا نیستن یا جایی سرگرم کارشونن . این چندشب انواع تیاتر و نماش های نقالی و روحوضی اینجا برگزار میشه . یکیشون سر کاره یکی دیگشونم بخاطر تعطیلات دانشگاه رفته شهرستان.فقط من موندم که تنها اینجاها رو برم که اصلا و ابدا هم بهم خوش نمیگذره.مثل دیشب که تنها رفتم. البته خیلی آسون تر هم میشد اگه ماشین داشتم . با اینکه اصلا مشکلی با بی ماشینی هم ندارم اما خب بالاخره باید یک جایی یک بهونه ا
چِنان سکوت کرده ام که : دیگه هیچی از جانِ زندگی و خدا نمیخوام
ما شده ایم همانند فرزندی که دیگر حامی ندارد ، امنیت ندارد ، ... 
انشالله من هم فردا در تشییع سردار دل ها خواهم بود... ❤ 
عجیب بغض دارم و دلم میخواد حتی یک دقیقه گریمو نگه ندارم... ! 
امروز فقط یچیش قشنگ بود که استاد اصول لبخندزنان بهم میگه : آفرین ۱۸ شدی ، تعدادی زیادی مردود شدن ، آفرین... ! لبخندشو به دنیا نمیدم اصلا...! 
یجا هست سردار میخنده بعد سرشونو میندازه پایین ، اونجا آدم میخواد بمیر
سلام
من نمیدونم چرا خدا با من این کار را می کنه؟
مدت ها بود دلم میخواست ارتقا شغلی بگیرم. هم از نظر مالی نیاز دارم و هم دوست دارم دیگه از کارشناسی بیام بیرون.
الان بهم یه سمت ریاست پیشنهاد شده که اصلا به زمینه کاری و علاقه من ارتباطی نداره. یه چیزی شبیه تلفن چی و هم اینکه مجبور میشم برم جای کسی کار کنم که با من دوست صمیمی هست و من نمیخوام برم جای اون.
 
نمیدونم خدا واقعا با من چکار میکنه؟
چرا اون چیزی که دوست دارم را بهم نمیده؟
 
 
#مسیرعشق    2
-پخ
-چته دیونه شیشه شکست.
-شیشه شکست یا فکرای توتیکه پاره شده
خب بگو ببینم باز تو کدوم خیال سفر میکردی.
-هیچ جا فعلا که شدم همسفرتو.دمت گرم دختر تواین هوای سرد شیر کاکائو واقعا میچسبه.ممنون
-اصلا تعارف نکنیا یهو شرمنده مهمونم میشم.خوبه اصلا چیزی نمیخواستی.ولی نوش جونت بخاطر اون تشکرت
-بهارمیدونی جای چی الان خالیه
-جای چی؟
ادامه مطلب
امروز اصلا روز عادی ای نبود! ولی دلم نمیخواد ازش بنویسم. دلم میخواد هر چیزی که دیدم و شنیدم مثل بقیه روز های بی نام و نشان فراموش بشه و فقط یک اسم ازش بمونه. از نظر خوندن علوم پایه هم از اون روزایی بود که اصلا نمیدونم چه طوری و با چه کیفیتی بودم! کمیتی که 4 ساعت و نیم خوندم. الان ساعت 11 عه ولی دلم میگه بس کن دیگه نخون. نمیخونم دیگه. کلنی روزای بهتر زیاد داشتم. فردا بشه زودتر.برم فیلم ببینم.--هففففف منم که اندازه سر سوووزن عوض نمیشم:)))
از دیشب دوباره حالم گرفته شد یه وقتایی حس میکنم که خیلی تنهام و هیچکس را ندارم تا بتوانم با او وقت بگذرانم. البته شاید واقعا اینطور نباشد شاید خیلی از آدم های اطرافم حاضرند با من وقت بگذرانند ولی از وقتی که او ولم کرد و رفت با یکی دیگر همش حس میکنم که تنهام و هیچکس را ندارم. از دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم و واقعا داشتم دیوانه میشدم دیگر تا اینکه امروز ب این نتیجه رسیدم که اصلا یه سالی تنها باشم و کسی را ورد حریم خصوصی خود نکنم مگر چه می شود؟
اینو باید توی اولین پست بعد از تابستونم میگفتم
خوب واقعیت اینه که من بزرگ شدم، از نظر عقلی به خصوص، خوب توی سال گذشته من نمیدونم چرا انقدر اونطوری شده بودم که با خیلی هاتون دعوا کردم و خیلی زود بهم برمیخورد و اصن یه عجوبه ای بودم برا خودم، نمی دونم چجوری تحمل میکردین:/ واقعا ببخشید ، اگه کسی رو ناراحت کردم اگه ازم رنجیدید متاسفم، اصلا چند وقته من همش در حال عذر خواهی کردنم واسه رفتار های دوران جهالتم:/ خبر خوب اینکه الان خیلی عوض شدم، ولی خیلی
ازون جایی که من خیلی آدم با حوصله ای هستم :/ و عاشق سریال مریال:// یه انیمه ی ۳۶۶ قسمتی رو میخوام ببینم:/ ولی خب درست در همین لحظه که این رو نوشتم یادم اومد که بهم گفته بود ساوت پارک رو ببینم و من چون اصن حوصله ی چیزای طولانی رو نداشتم ندیدم :/ و الان نمیتونم با خیال راحت برم بِلیچ ببینم :// و اصن من هر کاری میکنم حتما باید یه چیزی توش باشه ://این مازوخیستی از کجا نشأت میگیره?:// به طور کلی ا هر چی باعث میشه آدم حسای مسخره پیدا کنه متنفرم :/ ا آهنگ چِلْسی م
 
میگن کار میکنی برای اینکه بهتر زندگی کنی اما خوب که چشتو وا میکنی میبینی فقط همون کارو کردی و زندگی نکردی اصلا یادت رفته که داشتی کار میکردی که چیکار کنی ! 
اصلا وقتی برات باقی نمیمونه که بشینی فکر کنی چی دلت میخواد؟ الان میتونی چی کنی که بهت خوش بگذره ؟ فقط خسته و غرغرو میشی با یه عالمه برنامه ی اجرا نشده ...
کتابِ نخونده ، فیلمِ ندیده، کافه ی نرفته، دوستِ ندیده، گپِ نزده ! 
رفتم اتاق عمل. مامانم گفت به کمرم امپول نزنن. خب در نتیجه بی حسی موضعی بود فقط. تجربه جالبی بود. بعد از شکستگی سرم تو بچگی اتاق عمل ندیده بودم دیگه. وزن منم سوژه ای شده بود. سعی میکردن با شوخیاشون فضارو تلطیف کنن. درست گفتم؟ اصلا تلطیف یعنی چی؟ بیخیال. درسته درد داشت. یه چیزیو محکم اولش میکشید رو زخمام. اما الان خوبم. امشبم احتمالا میریم تهران. یه خورده گشنمه. یه خورده که نه. خیلی گشنمه. امروز اصلا کار نکردم از صبح داستان داشتیم. :((( بیشتر ناراحت او
اصلا دیگه حال هیچ کاری ندارم :(
خسته خسته !
#خسته تر  از دیروز ! 
+خیلی دلم گرفته همه من به بهونه درس و کنکورمن تو  خونه  ول کردن منم فقط دارم برای بابا جی (بابا بزرگ )گریه میکنم  قثط !
+ خدایا چرا گریه هام تمومی نداره 
+3 روز هر کی زنگ میزنه تسلیت میگه میزنم زیر گریه تلفن قطع میکنم :(
+انقدر گریه کردم نمی دونم الان دارم چی مینویسم اصلا بابت غلط املایی شرمنده
سلام العلیکم 
حقیقت یکی از سوالهای بنده خیلی خیلی بی جواب مانده! 
جریان بلاگرهای دهه هشتاد چه بوده؟ 
مگر آنموقع چه چیزی می توانستند بنویسند که الان نمی توانند ؟ اصلا جریان چه بوده؟ 
آنموقع مگر چه فضایی حاکم بوده؟ که اینقدر دوستش دارید ؟ 
آنموقع اگر اشتباه نکنم فقط بلاگفا و دو یا سه سرویس دیگر بودند که اصلا هم امکانات درخوری ندارند. فقط بلاگ اسکای خوب بود که اینهم..... قالبهای مزخرفی گذاشته. 
الان به من که هیچ ، ولی کاش یکی می‌نوشت ، چه حالتی د
نمی‌دونم تازگی‌ها من دارم زیاد ناراحت می‌شم یا ناراحتی‌هام به جاست!مسئله‌ این‌جاست که با شخصی که باعث‌ش شده هم حرف نمی‌زنم،اصلا نمی‌دونم این مشکله یا درسته؟به‌هرحال الان از یه سری اشخاص به دلایلی ناراحتم،باهاشون حرف نمی‌زنم باهام حرف نمی‌زنن چون قطعا متوجه ناراحتی‌م نیستن.
این‌ها همه به‌کنار،چه‌قدر بدم می‌آد از شوعاف و چه‌قدر بدم میاددد که یکی بیاد به‌جای من این‌کارو بکنه [اصلا نمی‌دونم ساختار جمله‌م درسته یا نه ولی خب.]
دانلود آهنگ جدید مهدی امیری یه مشت عکس یادگاری
Download New Music Mehdi Amiri Ye Mosht Aks Yadegari
به همراه متن آهنگ
متن آهنگ یه مشت عکس یادگاری
بهت حق میدم اگه منم بودم خوبی بیش از حد می‌دیدم
اگه منم بودم خوبی بیش از حد می‌دیدم می‌رفتم
منم اگه خیالم از یکی راحت بود
اگر نبودی زیاد ادم واسم بود
دیگه مهم نبود تموم بشه یا تموم نشه اینقدر زود
یه مشت عکس یادگاری داری تو بعد من کی میدونه شبا چه حالی داره
تو بعد دل من برو الان نیست اصلا حالی تو بعد من کم میاری
بدم دل دیوون
عقد برادر کوچک ترم بود؛ تمام ۵ ساعت رفت تا مازندران را خندیدم و رقصیدم... در راه برگشت عجیب گریه میکردم؛ برای خودم... طوری که کسی نفهمد... چرا باید کسی بفهمد؟ اصلا مگر کسی می‌فهمد؟ اصلا اگر بفهمند، فهمیدنشان دردی از من کم می‌کند؟ حس تماشاچی آفریده شدن را داشتم؛ هفته پیش گفته بود حاضر نیست با کسی ازدواج کند که ام اس دارد، چون دوست ندارد زنش در ۴۰ سالگی فلج شود؛ صادق بود چون نمی‌دانست ام اس دارم... اون ارزشش رو تو ذهنم از دست داد ولی حرفش وسط ناراح
مقدمه:
سلام،همون طور که گفتم در امتحانات ترم یکم شکست خوردم الان بیش از حد شکست روحی خوردم و اصلا دیگه دستم سمت کتابا نمیره؛شماهم تا حالا اینجوری بودید؟
اگه بودید و توانسته اید که اون رو حل کنید لطفا من رو هم راهنمایی کنید الان وضعم بد جوری خرابه. لطفا سریع تر سریع تر از طریق نظرات یا نظر خصوصی یا از طریق ارتباط با ما در قسمت بالا ی سایت،منو سایت
نقیِ سریال پایتخت : خدایا با من مسله داری ؟ 
اما غزاله ی داستان خودش مدتهاست گم شده حوالی احساساتش ، واقعیت ، حرف و نگاه اطرافیان ، اعتقاداتش و واقعیت ها ...
کاش یه اتفاق بیفته حال همه ی آدمای کشورم خوب شه 
حالم اصلا خوب نیست ...اصلا ...
به خودم و تصمیماتم و همه چی و همه چی شک کردم 
از خودم میپرسم آیا ما هم روزای خوبو خواهیم دید ؟ 
از بچگی مشکل اضطراب داشتم و الان هم نفسمو بریده این اضطراب ...
یه سوال دیگم میدونی چیه ؟ 
کجا دستاتو گم کردم ؟ که پایان من
من : الیف شافاک میگه که جهان را باید مثل کتابی ببینی، مثل کتابی که در انتظار خواننده‌اش است، هر روزش را باید جداگانه خواند. نه روی گذشته باید تمرکز کنی، نه روی آینده. اصل این لحظه است. باید صفحه به صفحه پیش بروی...
وی: این یعنی بهانه جدید برای درس نخوندن ؟ :| 
من : دقیقا :))))
وی: خب ؛ این و بقیه کتابا هم که هنوز پیشته , میاری برام, اصلا نمیفهمم یکی که کنکور داره چرا روزی سه ساعت کتاب غیر درسی میخونه؟ :/
من: الان که بیشتر فکر میکنم منظورش اینه هر روز یه ص
اول از همه و قبل شروع باید بنویسم که الان یکی گفت تهران داره تگرگ میاد، یاد تگرگ اون روز افتادم یهو، اون روزیکه یهو تبدیل شد به برف، اون روزیکه سر خوردم افتادم زمین! اون روز برفی که رفتیم پالادیوم، همون روز که داشتیم تو تجریش تو برف و سرما قدم میزدیم، موقع برگشت که از جلوی باغ فردوس رد شدیم و یکم جلوترش سیگار کشیدیم، همونجا که من بهت گفتم... 
ولش اصلا، 
چی میخواستم بنویسم چی شد.
*پست فقط با فکر کردن به چنتا دونه تگرگ تغییر مسیر داد.
**محتوای چیزی
محمد را پس از مدت ها دیدم. سال ها از سوم دبیرستان می گذرد همان سالی که به جرئت می توانم بگویم بهترین سال دوران مدرسه ام بوده آن هم به خاطر حضور آدم هایی مثل محمد در کلاسمان. اما محمد خیلی تغییر کرده است بسیار درونگرا شده است و خیلی کم حرف میزند انگار آن محمد دوران دبیرستان به کلی فاصله گرفته است و من هم الان دیگر جز معدود دست هایش هستم. از همان اول که من یادم هست او افکار بزرگ در سر داشت و همیشه افکارش را برای بقیه می گفت ولی خب هیچوقت یادم نمیای
الان که فکر می کنم، می بینم که نیاکان ما پر بیراه نگفته اند:
- کار هر کس نیست خرمن کوفتن،
گاو نر می خواهد و مرد کهن.
در پست قبلی، به علت هیجانی که بعد از خواندن یک کتاب فلسفه برایم حاصل شد، عجولانه تصمیم گرفتم تا از فلسفه بنویسم و داد حقیقت سر بدهم! اما الان می بینم که فلسفه اصلا کار راحتی نیست و لباسش را مناسب هر قامتی ندوخته اند.
بااین حال، بی مایل نیستم که اندکی بگویم برایتان از احساس شیرین فلسفه خواندن؛ مثل هر احساس زیبای دیگری که به آدم دست م
به نام خداوندی که انسان را بیهوده خلق نکرده است
دوستان و همراهان همیشگی من سلااااام ❤ امیدوارم که آرزوهاتون تبدیل به واقعیت بشه. 
به نظر شما انتظار خوبه یا بد؟ اصلا مگه میشه کسی تو این دنیا باشه و منتظر نباشه؟ تا حالا شده به انتظارات خودتون توجه کنین؟ مهم و غیر مهم رو از بیخودی و اصلی جدا کنین؟
این سوالا الان یهویی اومد تو ذهنم و گفتم با شما به اشتراک بزارم. دوستان عزیزم زندگی آدما رو انتظار می‌چرخه میگی نه نگاه کن...
ادامه مطلب
قلق این ادمو فقط تو بلدی.
 
چقدر ناراحتم از اون حرفم، از کار پشت اون حرفم. اینکارش ارومم میکرد، الان هیچ کاری نمیتونم بکنم. حتی وقتی گفت هم میتونم بگم نه اینطور نیست ولی نگفتم الان دیگه دیر شده نه؟
 
دلم میخواد ول کنم اگه نمیتونم کامل پیشت باشم نمیخوام اصلا پیشم باشی، دیگه نمیخام. لطفا بهم بگو... که میتونم. که هستی، که هستم. که میای.
 حیف روزای سفرم تو این وبلاگ نی:( خیلی خوش گذشت یا چند روز اخیر هم خیلی خوب بودند ولی یادم نمیاد گه اتفاقی افتاد هی
قبلنا ماه رمضون اصلا یه بوی خاصی داشت,اصلا یه ماه جدا از سال بود,این شوق آدم برای یه کم اب خوردن تا قبل اینکه اذان بگند,این بحث همیشگی که میشه تا اخر اذان صبح سحری خورد ولی با "ا" الله اکبر اذان مغرب هم میشه افطار کرد D:.از همه مهمتر اینکه سحری افطار همه باهم دور یه سفره جمع میشدیم.ولی الان نمیدونم من عوض شدم,بقیه عوض شدند,دیگه مثل قبل حال نمیده.سحری تنهایی میخوری,افطاری تنها میخوری,هرجا میری هیچکس روزه نیست.میگم خدا نکنه ماه رمضون تو عوض شده
گذر زمان واقعا میتونه تغییرات اساسی ایجاد کنه.
مثلا منی که از چند نوع غذا به شدت بدم میومد الان دیگه برام تفاوتی ندارن یا مثلا جاهایی که هیچ علاقه ای بهشون نداشتم رو الان با علاقه میرم و حتی هم صحبتی با خیلی ها رو که روزهایی شده بود عادت هر روزه م رو دیگه تمایلی بهش ندارم.
زمان و روزهای زندگیمون یکی یکی داره سپری میشه و من این روزها به شدت گذر اون رو در زندگیم حس میکنم.
همه ش حس میکنم زمانِ یکسری چیزها داره میگذره و دارم از زندگی عقب میافتام در ح
سلام 
ساعت ۱:۵۱ دقیقه بامداد شنبه ۱۸ خرداد ۹۸ در مسیر برگشت از سفر ۴ روزه مشهد هستم
بلیط اینترنتی گرفتم یا ماشین مرتضی دارم میام ،
ماشین خیلی شلوغه بخاطر اینکه چند تا مسافر دختر تو ماشین هستن من و محدثه الان جدا از هم نشستیم !
واقعیتش اینکه به آدم بر میخوره اینکه بخاطر مسافرای دیگه مجبور بشی از همسرت دور بشینی اونم توی ماشین پسرخالت !
نمیدونم رفتار درست چی بوده و باید چیکار میکردم اما اصلا حرکت خوشایندی نبود ، اصلا ...
هفته پیش دوبار جلسه داشتیم و قرار بود جمعه هم جلسه داشته باشیم که من گفتم من واسش آماده نیستم و افتاد دوشنبه. 
کلا یه گپ گنده بین خودم و سوپروایزرام حس میکنم. هری که از نظر علمی اصلا واسم یه جورایی ترسناکه گاهی.  اون روز در راستایی که به من کمکی کنه گفت مقاله ای که سال ۲۰۰۴ نوشته و یه جورایی یه بخشی از تز دکتری ش بوده رو بخونم. یعنی وقتی فقط مقدمه مقاله رو خوندم می خواستم بزنمش :))  خدایا من وسط اینا چه غلطی میکنم و اصلا من برای چی اینجام؟ حالا مق
همین الان داشتم با لپ تاپ کار میکردم تدی رو با یه دستم گرفته بودم لب پنجره که یکهو کیسی پرید رو میز ، کشوی میز رفت تولپ تاپ یهو ول شد رو هواکیسی افتاد رو زمینلپ تاپ رو  وقتی روی هوا داشت میفتاد زمین گرفتم ، فقط اگر یک ثانیه دیر تر گرفته بودمش الان نمیتونستم این پست رو بزارم و دنیای من تموم شده بود...یه لحظه به خودم اومدم دیدم تدی هنوز تو دست راستمهاصلا تو اون جریان متوجه حضور تدی نشدمدر صورتی که اگر یه لحظه غافل میشدم ممکن بود تدی برای همیشه تمو
خدایا شکرت ده دقیقه پیش گفتم نمیشه رو بهارخواب خوابید خیلی گرمه 
بابا رفت تو اتاق و پنکه رو برد! 
هر شب تو هال می خوابه و پنکه قدیمیو میزنه (همین کوتاه ها) امشب گفتم منم میرم تو هال جلو پنکه 
رفت تو اتاق گفتم خوب تو اتاق رو تخت بخوابه پنکه قد بلنده رو می بره به درد من نمیخوره 
کوتاهه رو هم که اگه روشن کردم و فیلم و میتینگ شد که دو تا پنکه روشن نباشه و ما الان رو بهارخوابیم مشکل نداریم و... اصلا اگه پسر اول خواست تو اتاق خودش روشن کنه چی؟ 

خوب باد ب
داشتم پستای اینستاگرامم رو نگاه می‌کردم. رسیدم به یه عکسی که تو یه هفته تابستون قبل پیش‌دانشگاهی گذاشته بودم. توجهم به گوشیم وسط عکس جلب شد که باز کرده بودم گذاشته بودم رو صفحه‌ی وبلاگم. قالب وبلاگم خیلی خوشرنگ بود. یاد افتاد الان پس‌زمینه‌ش آسمونه. وبلاگو باز کردم که یه نگاه به قابش بندازم و تعجب کردم چون آخرین پستم مال دی ماه بود!رفتم دیدم بله. بقیه‌ش تو پیش‌نویساست. و نوت‌های گوشیم. :)) یکیشون رو دلم خواست منتشر کنم.
الان هم دارم فکر می
سلام العلیکم 
حقیقت یکی از سوالهای بنده خیلی خیلی بی جواب مانده! 
جریان بلاگرهای دهه هشتاد چه بوده؟ 
مگر آنموقع چه چیزی می توانستند بنویسند که الان نمی توانند ؟ اصلا جریان چه بوده؟ 
آنموقع مگر چه فضایی حاکم بوده؟ که اینقدر دوستش دارید ؟ 
آنموقع اگر اشتباه نکنم فقط بلاگفا و دو یا سه سرویس دیگر بودند که اصلا هم امکانات درخوری ندارند. فقط بلاگ اسکای خوب بود که اینهم..... قالبهای مزخرفی گذاشته. 
الان به من که هیچ ، ولی کاش یکی می‌نوشت ، چه حالتی د
بچه تر که بودم ، '' رفیق صمیمی '' خیلی برای من و دوستام پر معنا بود . اصلا همه ی زندگی تو وجود اون خلاصه می‌شد . کل دنیامون با وجودِ یه رفیقِ صمیمی رنگ و بو میگرفت ، و برای من که آدمی نبودم که با همه بجوشم و گرم بگیرم ، داشتنِ یه رفیقِ شفیق مثل نفس کشیدن بود . 
همراهِ همه ی زندگیِ من آنا بود . قهر و آشتی هامون مربوط به این ایامی بود که با پسری دوست بود و خیلی بحث میکردیم و بحثمونم بالا میگرفت و به قهر های چند ماهه منجر میشد!
الان هفت هشت ماهی هست که باه
یه خورده خوندن و مطالب این کتاب سخته اما من همینجوری میخونمش همونجور که یه کتاب داستانو میخونم. حفظیاتم اصلا خوب نیست خب تکرار مداوم یک پاراگرافم برای من توفیقی نداره پس بهتره سعی کنم بفهممش. 
باورم نمیشه از صبح نخوابیدم. نه که خوابم نگرفته باشه. نه اتفاقا خوابم گرفت رفتم ظرفارو شستمو ابو گذاشتم جوش بیاد واسه نسکافه دوباره نشستم سر کار خواب از سرم پرید. مهام بیدار شد ساعت پنج اینا. نشستیم با هم به کار کردن. فقط الان گشنمه و نمیدونم چی بخورم. م
بازم فرصتی دست داد برای شروعی مجدد ... :
 
الان که انگشتانم توان و فرصت دارد بنویسد از تو ...
الان که دلم می تونه هواتو بکنه ...
الان که عقل و ذهنم می تونه تصمیم بگیره کردن هواتو ...
الان که زبونم میتونه بگه السبلام علی الحسین ...
الان که گوشام میتونه بشنوه مداحیتو ...
 
عاقا بذار یه سلام بدم از راه دور ...
 
السلام علیک یا اباعبدلله ...
 
سلام به شاه از ططرف ذره ی ناچیز روسیاه ... 
 
حیف کاری کردم که جواب سلامتو نمی شنوم آقا ... .
نمیدونم از کجا برات تعریف کنم که بگم چی شد. اما زبان ، تو ذوقم نخوردو بدم نیومد. چه بسا که خوشمم اومد. کلاسمون اولش خیلییییی شلوغ بود ولی بعدش شدیم هشت نفر جدا کردن شانس آوردم. چی بود شلوغ . اگه چند تا کمتر بودیم میشد نیمه خصوصی :دی حالا اینو بچسب مها بر عکس من اصلا حال نکرده بود با کلاسو بچه ها تموم که شد رفت اوکی کرد با هم باشیم. بهش گفتم نکن ولی گوش نکرد ولی عوضش با همیم تا آخرش. یه خانمه هم بود یعنی دو تا یکیشون سنش ۴۸ بود خیلی حال کردم باهاش تاز
دیگه خیلی مطمئن نیستم امشب بتونم کتابمو تموم کنم یا نه. صبح بیدار شدم یه ذره خوندم خوابیدم دوباره بیدار شدم خوندم قبل نهار خوابیدم. و الان دیگه یه دو ساعتی هست پش میزم دارم میخونم. هدفم اصلا زود تموم کردنو فقط خوندنش نیست فقط چون کم کاری کرده بودمو طولش داده بودم خواستم جبران کنم زود تمومش کنم به هرحال امشبم تموم نشه بشینم پاش فردا حتما تموم شده اما من انرژیمو میذارم برای امشب. 
میخواستم عکاسی برم ولی هوا معلوم نیست چشه مثل من شده. یه دقیقه آف
70 سال عمر با سگ دوئی و زندگی متوسط تقریبا رو به بالا و با کلی عقده و رویا ی به سرانجام نرسیده !
یا 
30،35 سال عمر که توش به همه چیزهایی که خواستی رسیده باشی .. ببین همه چیز .... حتی اون مدال !!!
+همین الان فیلم 8mile تموم شد و داره تیتراژپایانیش پلی میشه !
+از باشگاه میام و دستگاه و شام و فیلم و مسواک !
و خدا میدونه چه بلایی قراره سر خودم بیاره ! خدا رحم کنه ..
این شیر بیدار شده !
به وقت الان ..
همین الان نه الان !
دو الی سه روز دیگه قراره برم برای مصاحبه و در حال آماده شدن و انتخاب لباس ها و این موارد هستم.
 
موهام رو هم کوتاه نکردم . عکس هم نگرفتم و دیپلمم رو هم باید بگیرم از مدرسه.
 
فقط نمیدونم وقتی بپرسه آخرین کتابی که خوندی چی بود ؟ بگم شازده کوچولو که مربوط به 5 سال پیش هست اشکال داره یا نه .
البته کتاب الکترونیکی هم حساب کنیم یک رمان دو سال پیش خوندم که البته قشنگ بود ولی خب باز هم خیلی قدیمی هست .
 
خیلی میترسم
من اطلاعاتم خیلی کمه . خصوصا شرایط اجتماع
همیشه با خودم یه عهد نانوشته داشتم؛ زمانی به ازدواج فکر کنم که در اوج بی نیازی از همسر باشم. اینطوری خیالم راحته که تو رو فقط برای خودِ خودت میخوام. همیشه گمون میکردم تا دور و برای 30 سالگی به این استقلال عجیب و غریب شخصیتی و روحی نرسم. استقلالی که شاید دور از دسترس اکثریت باشه. اما انگار ده سالی جهش کردم، انگار قراره دهه ی سوم زندگی با تو بگذره.
الان می تونم تنهایی در یک سلول سه در چهار تا آخر عمر زندگی کنم و کاملا هم خوشبخت باشم و از زندگیم لذت ب
بعضی وقتا آرزو میکنم کاش اونم یه وبلاگی چنلی چیزی داشت و من میتونستم بدونم تو سرش چی میگذره ، اخلاقش چطوریه و چطوری فک میکنه.
پوف .... پس کنکور کی میاد :/ چقدر این پروسه طولانیه :/ ... حس میکنم فلجم و نمیتونم هیچکاری کنم :/ مغزم همه چیزو پس میزنه و میگه نه الان وقت گفتن این چیزا نیست ، نه الان وقت خوندن این چیزا نیست ، نه الان وقت حرف زدن با آدما نیست، نه الان وقت اینجا رفتن نیست،وقت دیدن این فیلم نیست :/// 
چیه این کنکور :/ گوه خالص :/ یه مشت جملات سراسر ش
جاتون خالی یه کار اداری داشتم تا رفتم تو اتاق آقای مسئول
دیدم ترش کرده
اخماش تو هم دیگه
تا رفتم توضیح بدم
گفت کارتون؟
گفتم یک سوال داشتم خدمتتون...
حرفمو قطع کرد و گفت فقط اگه کوتاهه بگید!
الان یکی برام "شعور" رو به چند زبان زنده دنیا ترجمه کنه خواهشا
من در جواب این جناب چی بگم خوبه؟
آخه شلغم! من اگه کاری نداشتم که نمیومدم چشمامو با چهره ی نورانی تو مثل جرقه ی جوشکاری آسیب بزنم که...
الان من سوالمو با چه خط کشی اندازه بگیرم برات تا تو خودتو موظف بد
به چه می‌اندیشی!
نگرانی بیجاست...
عشق اینجا
و‎ ‎خدا هم اینجاست،
لحظه‌ها را دریاب
زندگی در فردا
نه، همین امروز است!
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه و زیبا
 
یك زن
برای زیبا ماندن
به دوستت دارم های
مردی نیاز دارد
كه هرروز آرام
در گوشش زمزمه كند
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه کوتاه
 
وقتی انسان‌ها همدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را می‌بخشند. اما وقتی دائما مجبور به این کار شوند، از دوست داشتن دست برمی‌دارند...!
 
++++++++++++++++++++
از دیشب که اومدم خونه همش داشتم دنبال هندزفریم میگشتم. انگار آب شده بود توی زمین. تا اینکه همین الان دیدم توی یکی از پتوهام قایم شده بود!! 
حواسم نبود سال ۹۹ هنوز پستی نداره. نمی دونم اگر ازدواج نکرده بودم روزهای قرنطینه چطوری می گذشت! ولی مطمئنم خیلی بد می گذشت. 
هیچ کجا نمی شد برم و بدون هیچ دلخوشی و امیدی و کاری و کلاسی و خریدی و دور دوری ... هیچی! الان تو هستی و چی ازین بهتر
هممون دلمون برای زندگی عادی تنگ شده. اصلا انگار مسائل چپکی تر میشه توی
سلام علیکم.من برگشتم.نمیدونم چی میشه که یه مدت هر روز و پشت سر هم میاییم و یه مدت هم مثل الان اصلا حس و حال نوشتن پیدا نمیشه که نمیشه.البته مرورگر گوشی رو هم آپدیت و عوض کردم و یه جور بدی شد که اصلا راحت نبودم باهاش و باعث شد کمتر بیام وبگردی کنم.
خلاصه اینکه ما خوبیم و روز و روزگار همچنان خوش است و بر وفق مراد است و خوب! (الکی مثلا).دوست دارم بیام و بنویسم تا ذهنم یکمی آروم بگیره ...
یه دختره هست فامیل مونه
دو سه سالی ازم کوچیکتر بود
باهام میومد کلاس زبان
حکم ننه شو داشتم
بهش می گفتم خپل
الان مامانم خبر داد آخر هفته عروسه خپله
یه خنده کردم
نمیدونم از رو بی عاری بود
تعجب بود
افسوس بود
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است بود
خلاصه خودمم نمیدونم چی بود
هنوزم دارم میخندم
اصلا از اینجا تا تالارشون از اینا
 
 
پی نوشت1:ولی ناموسا خیلی بچه بود ها
من الان خودمم بخوام عروسی کنم خنده م میگیره
جدی رو چه حسابی بچه رو میفرستن تو دهن گ
وقتی به دنیا اومدم توی بیمارستان زردی داشتم و خونم عوض شد و تا سال ها عوارض مثل جوش های عفونی ... همون موقع تولد شکل جمجمه ای سرم بود که توی شش ماهگی عمل کرده ام و هنوز جایی عمل جراحی روی سرم هست و بهمین خاطر سر درد دارم زیاد ... توی همون ماه اول مشخص شد که عفونتی توی سر غضروف لگن های هر دو تا پام هست با درمان یکی ش خوب شد اما اون یکی نه خوب نشد ...  از سال 84 تا 89 هفت بار عمل کرده ام روی پای چپم اما بهتر نشد بلکه بدتر هم شد و زانوی چپ م ایراد پیدا کرد !!!! و
سلام
27 سالمه و دخترم. دانشجوی ارشدم و به زودی کار میکنم. سنم به عدد زیاده ولی خودم خیلی حسش نمی کنم و به ظاهرمم نمیاد. تا به حال دوست پسری به معنای رابطه عاطفی داشتن نداشتم.
مشکلم اینه که اصلا هیچ میلی به ازدواج ندارم. حس میکنم اگر راه داشت و مشکل اجتماعی برام پیش نمیومد هرگز ازدواج نمی کردم!  البته این حس یکی دو ساله همرامه ولی برعکس در سنین بین 18 تا 25 عاشق ازدواج بودم.
قبلا زن و شوهر میدیدم دلم قنج میرفت ولی الان با خودم میگم خب که چی!، قبلا می
* قرار گذاشته بودم صبح تا ظهرُ اصلا سمت گوشی نیام و درس بخونم!
فقط دو روز سر قرارم موندم:( دیروزُ که کلا خوابیدم و بعد از اون اصلا حس خوندن نبود..
امروزم با زور و بیچارگی خودمو بیدار نگه داشتم و بازم حس خوندن نبود! فقط چند تا نمونه سوال وارد جزوم کردم؛/
* الان که اندازه صبح خوابم نمیاد، یه نتیجه‌ گرفتم که امیدوارم در روزهای آینده یادم باشه اونم اینکه: نخوابی نمی‌میری! ؛/
* و حال‌ بگیر تر از همه اینه ! که وقتی هم میپرسی ینی چی میگه همینجوری!
خیلی سخ
دو روز پای یه جلسه نورو بودم که اخرم یه صفحه ش موند و تموم نشد
گفتم اگه همه ش اینجوری باشه که هیچی دیگه نمی رسم بخونم و رسما جر می خورم واسه خوندنش
کلی زور زدم سر همون یه جلسه تا درنهایت نه کامل اما تا حدود خوبی فهمیدمش
الان بچه ها اومدن گفتن سخت ترین قسمتش همون یه جلسه س و بقیه ش خوبه ولی اونو اصلا نفهمیدن
الان امید به زندگیم برگشت :)
میرم که با قدرت بقیه شو ادامه بدم

 چهارشنبه درحال خوندن همون جلسه:
میدونید چرا اینقدر میگم
چون اثراتش هنوز تو زندگیمونه 
بهنام ماشینم ۵۰۰ میلیونی خریده میگه عموهام بلد نبودن کار کنن
اخه بچه جون اون کاری که الان شما دارید میکنید حق خوریه که اینقدر براتون سود داشته 
اصلا داداش چیع؟!؟!
بیچاره بابام سهمش از اون کارخانه از همه  بیشتر داراییش کمتر ..چرااا؟!
چون همش میگفت اول داداشم ماشین بخره بعد من..
اول داداشم خونه بخره بعد من...
بیچاره بابام 
آقا تهش قراره چی بشه من ازشون نمیگذرم  
ضرر مالی به کنار گند زدن این 
ساعت نه نه نیم بود خوابم برد تا ۱۱. الان دو ساعت هی تلاش میکنم بخوابم نمیشه دیگه الان بی خیالش شدم میخوام روزمو شروع کنم :/ باورت میشه؟؟ خب کم خوابی سراغم اومده یعنی؟ هرچی هست من راضیم. نتم که همچنان قطع اصلا فکر نمیکنن شاید کسی کار داشته باشه. حالا هی من نمیخوام حرف بزنما نمیذارن که. بیخیال. خوشبحال مها تخت خوابیده. اگه منم خوابم میبرد سه یا چهار بیدار میشدم ولی حالا باید روزمو شروع کنم. بسه دیگه اینقدر غر نزنم. بریم که ببینیم امروزو چجوری بگذر
سلام خدمت دوستان عزیز
تازه خانواده برتر رو پیدا کردم، چون اصلا تو این فازها نبودم و الان هم داشتم یه مطالبی راجع به ازدواج و خواستگاری سرچ میکردم که این جا رو دیدم...، چند تا از پست ها رو خوندم، کامنت ها چه خانم و آقا نشون میده با تجربه هستید، گفتم حتما حرف ها و نظرات تون کمکم میکنه.
اول از خودم بگم که ۲۲ سالمه و دانشجو ام، تقریبا نصف درسم مونده، راستش من یه حالتی برام پیش اومده که تا حالا این جور نبوده و اصلا فکر هم نمی کردم پیش بیاد.
حدود یه ماه
قبلا یک بنده خدایی که الان اسمشون یادم نمیاد گفته بودن که گردشگری از خانه ما آغاز میشه الان ما در حالی که کنج خونه نشستیم رفتیم کره شمالی این هم گردشگری حساب میشه ؟؟ راستی الان از ما عوارض خروج از کشور نمی گیرن؟شوخی و مسخره بازی نیست که خلاصه الان شرایط یک کشور دیگه رو داریم تجربه میکنیم دیگه
 
لای منگنه ی اخلاق گیر کردن این شکلیه پس؟
اگر بگم حس بدیه، کافی نیست. بد شامل خیلی چیزها میشه و درجه بندی زیادی داره. پس چی بگم وقتی خودمم نمی دونم چه حسیه!
منگنه ی شیرازه ی یک کتاب را تصور می کنم که روی کمرم پرچ شده و یک طرفش، این ور اخلاقه و طرف دیگرم آن ور اخلاق. 
ولی نمی تونم تصور کنم یک طرف تاریک باشه و طرف دیگر روشنایی و نور. 
نمی تونم تصور کنم باید خودمو از لای منگنه به کدام طرف بکشم!!!
نمی تونم حتی از یکی بپرسم چه بلایی سرم اومده و چرا اصلا
الان زمان بچگی نیست که اگه حوصله‌ت سر بره، آویزون مامانت بشی و هی سرش نق بزنی. بهونه این و اون رو بگیری و به هیچی راضی نشی. بچگی‌ت بلد بودی حال و هوای دیگه‌ای بسازی. یکی رو داشتی که پا به پات بیاد و هی لی‌لی به لالات بذاره. الان شرایط فرق کرده. بزرگ شدی. نباید حوصله‌ات سر بره. نباید احساس تنهایی کنی. احساس نیاز کنی. حوصله و تنهایی و افسردگی غلط می‌کنه بیاد سراغت.
الان که بزرگ شدی...
ولش کن اصلا. حوصله نوشتنش رو هم ندارم. برم یه نماز بخونم، یه چیژی
انقد دیر به دیر میام اینجا پست میذارم که اول باید یه دور پست های قبل رو بخونم ببینم چیارو تعریف کردم و بعد چه قضایایی به وجود اومده..الان اخرین پست در مورد کادوی تولد هادسونو اینا بود..عارضم به خدمتتون که دقیقا شب تولد هادسون ما دعوای بدی داشتیم و یک هفته هم مسلما قهر بودیم...اون شب که بحثمون شد من اصلا یادم نبود فرداش تولد این بنده خداس..فرداش هم دیگه قهر بودم و کاملا عامدانه تبریک نگفتم دیگه کادو خریدن پیشکش هادسونم چون میدونه من حافظه ام فول
به معنای واقعی کلمه الان زندگیم همین وضعیت قمر در عقربو داره ! 
امتحانا ... ساختمون ... کار ... بورس ... ازدواج
بازم خداروشکر که زندگی جریان داره ... سختی ها تموم میشن و یک روزی به همه این روزا میخندم ... 
تقریبا این ترم دارم مشروط میشم :-/ 
درسته کم درس میخونم( اصلا نمیخونم) و حجم و سطح درسا خیلی زیاد شده اما تمرکزمم خیلی کم شده !
قبلا شب امتحانی میخوندم ۱۴ میشدم 
الان دو سه روز مونده به امتحان میخونم و ۱۰ و کمتر میشم -_- 
+ نوشته بود کسیو داری که موقع سختی
وای الان دیدم یه خبر زده دانشگاه ها تا15فروردین تعطیلن
نه تروخدا
نه تروخدا
نه تروخدا
ما همینجوری تا اخر تیر میرفتیم الان با این اوصاف فک کنم ترم6تموم شه مستقیم فرداش باید بریم سرکلاسای ترم7
مورد بعدی اینکه ما دوتا بخشمون بعد از عید بود الان رادیو و پروتزم اضاف شد بهش وای خدا:(
من حاضرم برم سرکلاس بخدا
درسته رادیو از نظر من کثیف ترین بخشه چون از صبح حداقل با7-8نفر سرکار داری ولی بخدا راضی نیستم کلاسای تئوریمون تشکیل نشن
همینطور ما این ترم تشخیصی
 
فقط اگه سرچ و سایت های خارجی باز بودن اینطوری روزشماری نمی کردم برای وصل شدن شبکه نت. اصلا الان خوشحالم که پیام رسان ها قطعن. به قول یه نفر الطاف خفیه س!
کارام مونده و هی به خودم میگم تقصیر خودته که اون موقع که وقت و نت داشتی، خودتو معطل و گرفتار چنان مساله پوچی کردی. یکی در میون کتاب میخونم و فکر میکنم و کتاب نمیخونم. باز میگم خوبه الان دارم میخونم! فکر نمیکردم این کتاب سنگین رو بکشم تموم کنم! انقد که مزخرف ترجمه کرده. دلم میخواد کتابشو ویرایش
خیلی خوبه بدونی تو آینده چی میشه!
آیا مسیری که آلان داری میری رو به انتها میرسونی؟ 
موفق میشی؟نمیشی؟
مسیرت عوض میشه؟ نمیشه؟ 
امکاناتی که در آینده داری از الان بیشتره؟کمتره؟
کارایی که دوست داشتی رو انجام دادی؟ندادی؟
از زندگی لذت بردی؟نبردی؟ 
کنارت خانوادت هستی؟نیستی؟
تا 80 سالگی عمر میکنی؟نمیکنی؟
 
خب فکر کنیم مسیر الانتو به انتها رسوندی و موفق شدی و در کنار خانوادت داری در سن 90 سالگی لذت میبری ... 
یا میتونیم فکر کنیم که در سن 60 سالگی میمیر
درحین خواندن فارما به این نتیجه رسیدم که دیشب فراموش کردم اینجا متنی بنویسم.خب اصلا یادم نمی‌آید که دیروز اصلا چه اتفاقی برایم افتاد، نمیدانم اما این روزها احساس میکنم بیش از پیش حافظه ام دچار مشکل شده است.
محض اینکه یادم امد که باید در اینجا متنی بنویسم گوشیم را برداشتم چونکه بعید نبود دودقیقه دیگر فراموش کنم باز!!!
درحین خواندن فقط لعنت به خودم میفرستم که چرا در طول ترم این مدلی که الان میخوانم نمیخواندم. چرا وقتی میدانستم خلاصه نوشتن خیل
سلام
دختر 22 ساله ای هستم که چند وقت پیش پسری در دانشگاه بهم ابراز علاقه کرد و ازم خواست هم دیگه رو بیشتر ببینیم و منم قبول نکردم، بعد مجددا اصرار کردن و بازم قبول نکردم و بعد از ادعای خستگی و افسردگی و این ها، قرار شد در حد یه هم دانشگاهی با هم ارتباط داشته باشیم و صرفا مجازی و در مورد مسائل معمولی اونم نه همیشه بلکه گاهی.
تقریبا چهار ماه میگذشت تا اینکه متوجه شدم ایشون مدام فاز اینکه با هم دوست بشیم و مسائل این چنینی رو مطرح کردن ولی کاملا غیر
آقا اصلا اصلا سیستم عامل کروم نصب نکنید
من خودم گول خوردم و نصب کردم . الان پشیمون شدم و دوباره میخواهم برگردم رو ویندوز.
 کروم او اس چند تا مشکل اساسی داره که هیچ جوره نمیتونم باهاش کنار بیام
کیبورد گوگل کلا با کیبور مایکروسافت فرق داره. تا بیاین عادت کنین پیر شدین.
لپ تاپ من دیگه تاچ پد نداره ! کار نمیکنه کلا !
محدودیت شدید در نرم افزار دارید (البته اینو میدونستم از قبل. اما خیال میکردم بشه اندروید نصب کرد روش که نشد)
سر فونت های فارسی هم داست
حالا که داری میری شمال 
چندتا نکته بهت بگم
اینکه همه ی محل عصا قورت داده ان به خودت نگیر
محل نذار بهشون، قیافه بگیر برای تک تکشون
برای احوالپرسی اصلا پیش قدم نشو اومدن سمتت برو سمتشون گرم گرفتن گرم بگیر دست دادن دست بده 
زیاد نخند
زیاد حرف نزن
اینکه مادر شوهرت نمیتونه راه بره و برای خرید خونه خودش میره به تو اصلا ربط نداره
دلت براش نسوزه خودش همینجوری بار اوردتشون
آب شدن یه زن و میبینی و دلت براش میسوزه باید ریحانه باشه! 
به دررررررک خو به در
دقیقه ی ۹۰ بود، بین داور و کمک داور اختلاف افتاد چقدر وقت اضافه بهمون بدن، یه‌هو گفتن تمومه و اصلا همین ۹۰ دقیقه کافی بوده! باختیم، آبرومون رفت و دست از پا درازتر رفتیم توی رختکن. همه رفقا تی شرت هاشون رو درآوردن و انداختن کف زمین، اما من دفترچه ام رو برداشتم تا ببینم مشکلاتم چی بوده و یادداشت شون کنم.‌ از اون سال ها خیلی می گذره، اون موقع ۲۱ ساله بودم الان ۳۷ ساله. هنوز هم غیرمجاز می خونم و جایی توی وطنم ندارم، اما می خونم! من روز به روز پیشرفت
یه دونه از این سورت ها گرفتم که میزنی به جای هندفری گوشی و میتونی دو تا هدفون رو بش وصل کنی که با دو تا هندزفری مختلف بتونی همزمان یه اهنگ رو بشنوی:))))))))
الان اینقدر ذوق دارم باش با یکی اهنگ گوش بدم و راه برم که نمیتونم تا شنبه وایستم و الان حتی دلم میخواد با یه غریبه یا باغبون محل راه برم و اهنگ گوش بدم:)))))))
اصلا با این سورت و اهنگ های درست و حسابی میتونم تو این خیابون بنفش پرواز کنم
هر چند که باید یا با یه دوست صمیمی بری یا اون شخص مورد نظر که بتو
گلاب : دوستم اینقدر دختر خوبیه :)))من: خبگلاب : میگه من دوست معمولی هم دارممن به حالت غش کردن نمادینگلاب : عه گوش کن لوس نشومن :الان دوست معمولی داره دختر خوبیه ؟؟گلاب : نه کلی گفتم ، اسمش کمیله، کمیل قاسمیمن : عهههههه ، میشناسم ،کشتی گیرررررهگلاب : نه اصلا فکر کنم فامیلیش یک چیز دیگه باشهو گلاب همچنان در حال حرف زدن  گفتم گلاااااااب من اصلا با کمیل عکس دارم بزار بهت نشون بدم ، بعد سلفی خودم با سر در مسجد کمیل ابن زیاد رو بهش نشون دادم گلاب من : گلا
وایییی 
همین الان شبکه نمایش داشت یه فیلم سینمایی نشون میداد اسمش *تصویر ذهنی* بود
فقط یه کلام بخوام توصیفش کنم: وحشتناککککککک جذاب و خفن
اصلا اینقد محوش شده بودم که فقط مونده بود تلویزیونو با چشام بخورم...
اصلا دو تا چشم واسه دیدنش کم بود با پوست و خون و رگ و قلب و مغز و ذهنم نگاهش کردم، حسش کردم
یعنی هنوز تو کفش موندم! اخه چقد یه فیلم میتونه خفن باشه
عاشق دختره که اسمش انا بود شده بودم اوایل فیلم! چقد این بشر خوب بازی میکرد لامصب باورم شده بود
خیلی خب. مسئله‌ای که الان پیش اومده اینه که من شنبه دارم میرم آموزش سوال کنم ببینم میشه برم عمران بخونم بعد از چهار ترم یا نه. الان چارتشونو دیدم. من حدودا ۳۵ واحد از درساشونو پاس کردم. ترمودینامیک یک، فیزیک دو، آزمایشگاه فیزیک دو و ریاضی مهندسی اضافه‌تر پاس کردم. محیط دانشکدشون برام آشنا نیست. کسی رو نمی‌شناسم زیاد. نه هم‌ترم نه ترم بالایی. البته از این بابت نگرانی ندارم. راحت آشنا میشم با آدما. سوال اینه آیا میتونم با شرایط جدید کنار بیام
سلام خوبین؟
موضوع امروز لیموشو بدم هلوشو بدم
خوب بریم سر اصل مطلب
اصلا چرا باید توعروسی ماء الشعیر بخوریم
اصلا چرا اسم هلو اورد نمیگی یکی منحرف باشه  تو خونه
اصلا چرا گفت لیموشو بدم هلوشو بدم اون هیچی نگف بش لیمو داد خودش هلوـ
چرا باید ذهن مارو خراب کنه
 
شاید خنده دار باشه، ولی یکی از آرزوهای همیشگیِ من این بوده که عاشق تنهایی باشم! که از نبودن ِ آدما اذیت نشم، که وقتی تنهام بگم آخیییش! حالا برم از خوشی پرواز کنم تو آسمونا! 
ولی متاسفانه به شدت از تنهایی بدم میاد!
هیچوقت بلد نبودم با خودم تنها باشم و از خلوتم لذت ببرم.حتی وقتی تو قطار یا اتوبوسم تنها میشدم، باید یه چیزی در گوشم وزوز میکرد، چیزی مثل هندزفری! تو خوابگاه که تنها میشدم که اصلا انگار همه غم عالم میریخت تو دلم! واسه همینم بعد از یک ما
هنوز وقتی یادم میاد ، گریه ام می گیره... 
من عاشقش بودم ولی اون...
هنوزم شبا نمیتونم بخوابم ، همیشه و همه جا تو فکرمه...
دیروز که داشتم با گوشیم ور می رفتم ، دوباره عکسشو دیدم ، اون چشماش...
دیوونش بودم ، دیوونه...
اگه میگفتن کل زندگی و دار و ندارتو بده ، یه بار دیگه ببینیش ، حاضر بودم...
 
اصلا چرا باید اینطوری بشه؟
من به سختی می تونستم اونو از ذهنم بیرون کنم شاید برای یکی دو روز ،
ولی حتی یک ثانیه هم نمی تونستم از قلبم بیرونش کنم...
ولی اون چی؟ 
مطمئنم
بالاخره تونستیم با همکاری هم این آتش اختلافی که شعله ور شده بود رو خاموش کنیم اما بنظر من از بین نرفته و فقط زیر خاکستره
مطمئنم اون فکر میکنه که خیلی تلاش کرده و خیلی کوتاه اومده...
گرچه واقعا هم خیلی اذیت شده و حق داره،
فکر میکنم حس بدم همش بخاطر اعتماد به نفس نداشتمه. همش فکر میکنم یعنی الان از من دلخوره؟ الان ناراحته؟ الان عصبانیه؟ هنوز منو دوست داره؟ چقدر دوست داره؟ و هزارتا سوال مسخره ی دیگه
هنوز بشدت سرد برخورد میکنیم و این اذیتم میکنه. ح
دل کندن معمولا یه اتفاق سخته. مثلا میگن:
دل کندن اگر حادثه ای آسان بود
فرهاد به جای بیستون دل می کند...
کلا دل کندن از همه چی سخته، از خواب صبح، از چیپس و ماست، از شیرینی زبان، از آب استخر! از همه چی. ولی نوع سخت تر دل کندن، دل کندن از اونیه که دیوانه وار عاشقش هستی. مخصوصا اینکه بدونی اون آدم الان با یه نفر دیگه اس. مثلا با خودت میگی، یعنی به اونم میگه خورشیدکِ دیجیتالی...! یا مثلا... کلا هرچی! همه ی اون چیزایی رو که به من میگفته، به اونم میگه؟
اه!
گور
تو راه داریم میریم آرایشگاه
الان اونقدر فشار رومه که!!!! یعنی خیلی هاااااا
اونقدر که می‌خوام خودم خودمو خفه کنم!!!
خب بذار بگم چرا احساس فشار میکنم !
از همه مهم تر ماشین روندنم!!!!
یعنی خانواده باعث میشن روم فشار بیاد!!! 
اونقدر که میگن گواهینامه برا چی گرفتی! :/
عاقا نمی‌دونم دست خودم نیست که!!
قشنگ میروندم ها! ولی نمی‌دونم چی شد از یه جایی به بعد ترسیدم!!!
خب بعدش مهمونی صبح فردا، خونه دختر خاله!
یعنی بعد از اینکه زنگ زد احساس فشار روم بیشتر شد!!
ال
حالم بهتره شاید واسه این که هرجوری شد کتابو گرفتم دستم یا شایدم برای دیدن روندی که تو آبان ماه داشتم از خودم راضیم البته به جز چند روزی که بد بود. اما نگاه که کردم بیشتر روزامو کار کردم. اینقدرم بیهوده نبود زندگی این چند وقت و نشستم برای آذر ماه هم برنامه چیدم که عملیش کنم. کاش یروز میشد دفترمو نشونت بدم. 
بگذریم میخوام استپ بدم به کتابم تا فردا با تمرکز بیشتر بشینم پاش. الان شاید نگاهی به عکسهارو از اول باید شروع کنم درآمدشو بخونم. اره فکر میک
هیچوقت فکر نمی‌کردم معلم بشم،اگر تا زمانی که درسم تموم شد کسی بهم میگفت معلم میشم بهش میخندیدم،شغلی بود که اصلا دوست نداشتم و خب بالطبع بهش فکر هم نمی‌کردم
اصلا با من همخونی نداشت،چون اعتماد به نفس پایینی داشتم و به نظرم الان هم دارمفقط کمی بهتر شدهمعلمی هم اعتماد به نفس بالا میخواددوران دانشجویی تمام تحقیقاتی که نیاز به ارائه داشت رو با دوستام برمیداشتم و حاضر بودم همه کاراشو خودم بکنم ولی ارئه با اونا باشه،همینطور هم بود و تو ۴ سال به ج
در واقع من یه خل زنجیری ام که
♪ ♥‿♥ ♪
همه جا استرس اینو دارم تو کجایی در چه حالی به خدا بد فیریکم هه
♪ ♥‿♥ ♪
در واقع تو دائما در میری از عشق
♪ ♥‿♥ ♪
همه جا راحتی اما تو خطر آخه نمیدونی چشمات اصلا یه وضعیه برقش
♪ ♥‿♥ ♪
اصلا یه وضعیه اون موی بلندت♪ ♥‿♥ ♪در واقع میشه حتی جنگ شه سرش♪ ♥‿♥ ♪حاضرم دنیامو بدم چشاتو به من بدنش♪ ♥‿♥ ♪در واقع شدی تو واسم یه تنش♪ ♥‿♥ ♪اصلا یه حالتی داره تو نگاهت به من تیکه پاره♪ ♥‿♥ ♪در واقع هرچی حس شیک
یکی از خوبیای ماه رمضون میدونید چیه؟آدم قدر نعمت خوردن رو میدونه!
تو روزای عادی هی دم به دقیقه میریم دم یخچال یه چی میخوریم ولی الان بعد 16 ساعت میتونی غذا بخوری,اصلا لذت میبری از خوردن:| :),خیلی خوبه:)
+بخوانید مخصوصا بخش دلالش رو:)
وقتی آخر صلوات ها زمزمه ای می آمد که: و ایّد امامنا الخامنه ای، می‌گفت: باریکلا باباجون. اگه جرأت دارید، اینو ببرید دانشگاه.
بابا جون، ما جرأتش رو داریم. ولی توی این خفقان، اسم آقا که سهله، اسم کار فرهنگی رو بیاریم، صاف میریم تو گونی! من الان از توی گونی دارم مینویسم! هوا اینجا اصلا خوب نیست. فدای یک لبخند آقا. 
الان حتما دارین با خودتون فکر میکنید که«آره باز این عطسه اومد و میخواد شروع کنه گله کردن» حق باهاتونه... بعضی وقتا بدجور مخمو بهم میریزن ولی خب تا الان هیچکدومشون انرژی منفی نداشتن مگه نه؟؟
 
امروز یکی از دبیرا واسه بار پنجم گفت... خب حالا چی گفتو بگم متوجه منظورم نمیشین پس بزارین از اول براتون بگم(سعی میکنم خلاصه باشه که خسته نشین... اصلا من چقدر به فکرتونم آخه)
 
-فلش بک-
درست یه هفته پیش روز شنبه
ادامه مطلب
ساعت هیفده دقیقه بامداداز آدمی که دو ساله ندیدمش و قبلنم همکلاسی عادیم بوده
توی تلگرام پیام تبریک گرفتم
در حالی که اصلا تولدم نیست
و اصلا آیدی یا شمارمو از کجا آورده
و اصلا از کجا این وقت شب یادش افتاده که به من تبریک بگه؟
قضیه از ریشه و اساس مشکوکه-__-
پ.ن:تازه برام آرزو کرده یه عالمه ساله ام بشم:///!!!
تا الان یازده درس گرامر انگلیسی در این کانال قرار دادیم. برای اینکه هر یازده درس رو پیدا کنید کافیه هشتگ #گرامر_انگلیسی رو در کانال جستجو کنید تا همه درسها رو یکجا بیابید.
خوندن این 11 درس کمتر از یک ساعت وقت می‌گیره. اگر تا الان درس به درس با ما پیش اومدید، فردا یک مرور به همه درسها داشته باشید.اگر تا الان وقت نکردید و یا اصلا عضو کانال نیستید، فردا یک ساعت رو در نظر گرفته و درس‌های یک تا یازدهم رو بخونید.
با ما همراه باشید. به جز گرامر ما به دیگ
سلام بر همه ی عزیزان.
من بعد از مدت ها بالاخره به بیان برگشتم وقتی وارد فضای مدیریت وب شدم خوشحال بودم ولی...
-خودتو تا راحت نکن.
+چی جوری خودمو ناراحت نکنم همه ی دوستام رفتن اکثرا یا دیگه نیستن یا کلا وبشون از بین رفته.
-جدا؟
+پس نیم ساعت دلداری چیو میدی؟
_بابا تو که خیلی آدم قوی بودی!یادته؟دو سه بار همون اوایل که وبت خوب نبود میخواستی پاکش کنی.ولی دیدی بعد از یک مدت عااالی شد.اصلا شد یک وب دوست داشتنی.
+بابا الان بیان هم عقب کشیده ندیدی؟دیگه نه پس
چند روز قبل بهم گفت که این سفیدها مخصوصا سفیدهای اروپا و کاناداو استرالیا (و نیوزیلند) نمیدونم چرا اینقدر افسرده و منزوین، اینها همه ش به معادله باخت-باخت فکر میکنن.
چرا اینها عوض نمیشن؟
چرا اینها درست نمیشن؟
چرا اینقدر افسرده، تنها، و خلاقیتن؟
 
ازش پرسیدم،
الان اگه یکی بیاد بگه پسر گل، اجازه بده کیرت رو ببرم از ته، ولی در عوض همه دنیا رو میدم دستت، اصلا میشی رئیس جمهور امریکا، ایا قبول میکنی؟
 
بنده خدا با تعجب نگاهم میکرد که این کیر چه ربط
اصلا مشکلم این نیست که هواپیما هامونو می زنیم، آدم می کشیم(اشتباه انسانی) و داریم هدیگه رو به کشتن میدیم
مشکلم اینه که نمی دونم الان باید کیو نفرین کنم؟
خلبانو؟ آمریکا رو؟ ایران رو؟ یزید لعین رو؟ کیو آخه؟ تکلیفمونو روشن کنید.
تقصیر کیه؟
یکی باید تاوانشو پس بده نه؟
ممنون من که خیلی زحمت کشیدی و خیلی درس خوندی و اصلا نخوابیدی تا این دوهفته عالی باشی:) میدونم از شدت نشستن های مداوم کمرت ناقص شده و از نخوابیدن چشمات لوچ و له و لورده شده...
تچکرات من؛) 
با نمرات عالی جز حسن تا الان معدلمان ۱۹ و خورده است ! خدا کند حسن ! مارا نیندازد...! زهرمارمان میشود:/ هم من،هم نمراتم،هم کارنامه ام...!
واقعا چرا آخه؟!!
الان خیلی بی پولم و درسته که این حس بی پولی رو بارها در زمان های گذشته تجربه کردم
اما
الان در این سن، این همه بی پولی سخته واقعا
چی کار کنم که دوست دارم یه سری چیزا داشته باشم. چی کنم؟ الان این زیاده خواهیه ؟ یا چیز مهمی نیست، واجب نیست و چیزای مهمتری وجود داره یا انسان در درخواستاش سیری نداره یا اینا زیاده خواهیه یا خیلی های دیگه بودن که همینایی رو که الان دارم رو نداشتن یا این شرایطی که الان دارم آرزوی کس دیگه است؟ یا چی؟!!!
واق
چرا امیر المومنین علیه السلام فرزند خود را عثمان نام نهادند؟
آیا امیر المومنین علیه السلام اسم فرزند گرامیشان را به علت محبت عثمان یا وحدت با غاصبین عثمان گذاشتند؟
این روزا زیاد می‌بینیم نواصب برای اثبات محبت امیر المومنین به خلفای غاصب شبهه‌ای را مطرح کرده‌اند که امیر المومنین علیه السلام نام فرزند خود به دلیل محبت به عثمان، عثمان گذاشت!
حقیقت چیست؟
بشنوید نظر خود امیر المومنین علیه السلام را:
مرحوم شیخ الفقها ابی الصلاح حلبی روایت کر
به سیل ماشین ها و چراغای رو به روم خیره میشم. حس میکنم دلم یه کنجی میخواد که بشینم همینجوری سلام چطوری طور با خدا حرف بزنم. سم میگه که از کجا ما انقدر دلسرد و دور شدیم ازش و من باز میرسم به همون تابستون کذایی دو سال پیش. 
الان گیرم سر اینه که ناامیدم از کمکش راستش. پیش خودم میگم هر چی هست و نیست گند خودمونه خودمونم باید جون بکنیم جمعش کنیم. سامان میگه اره ولی اون حواسش بهت هست. یادته همون سال تابستون هم، حاضر بود تو ازش متنفر شی و زندگیت به باد نر
سلام دوست من یه چچند روزی نبودم 
شرمنده 
چون داشته اسباب کشی میکردم به یه آپارتمان  
هوووووف یجورایی شدید حوصلمو سر برده .
واقعیتش اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم و به طور اصلی من هنوز اینجا قاطی پاطی هستش و اینکه دیکه واقعا میخوام یه برنامه مرتب برای خودم بسازم
خب از اول شروع میکنیم
خب الان من یه اتاق دارم که به بیرون باز میشه 
به خیابون اتاق خوبیه عایق صدا هستش 
همین اتاق حول و هوش 60 میلیون برام خرج ورداشت ولی ارزش و داره شدیدا نور گیره ولی و

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها